مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

تولد یک سالگیت مبارک

                                                   سلاااااااااااااااام، میدونم میدونم میدونم که خیلی دیر اومدم تا بهترین اتفاق امسال تا به الان، رو برات بنویسم و توام از اینهمه ذوق مامانت کیف کنی. ملوسک خانوم من، بهترین اتفاق زندگیم، تکیه گاه دوران پیریم، غمخوار روزای تنهاییم، تولد یک سالگیت مبااااااااااااااااااارک ...                                              ...
3 مرداد 1395

تعطیلات عجیب و غریب عید فطر

سلام دخملی جونم، ماه رمضان امسال واقعا سخت و نفسگیر بود اما درعین حال به سرعت هم تمام شد. از قبل، قرار بود برای تعطیلات عید فطر همراه با خانواده ی مادریم، به روستای مادربزرگم اینا در حوالی شهر خمین بریم. اما بعدا کم کم نظرها عوض شد. اکثریت با اردبیل موافق بودن و بقیه هم شمال رو ترجیح میدادن. ما مردد بودیم. اردبیل دور و بی نهایت شلوغ. شمال هم که دست کمی نداشت. از طرفی مراسم تولد تو هم در پیش بود و من به خاطر ماه رمضان هیچ کاری نکرده بودم. ترجیح میدادم خونه بمونم و به کارام برسم. با این حال چشم به دهان پدر و مادرم که کدام مسیر رو برای مقصد نهایی انتخاب میکنن. بقیه فامیل تک تک و شکست خورده رفتن سمت اردبیل و شمال اما خاله مرضیه چون برای ام...
3 مرداد 1395

کلمه هایی به شیرینی قند

سلام دخملکم، مراحل رشدت داره کم کم سرعت میگیره و داری به قله های شیرین خوشزبونی میرسی: 1- جمعه 28 خرداد 95 خونه ی مامانم، اولین کلمه با مفهمو رو ادا کردی . گفتی " آبَه" و دقیقا مقصودت آب بود. انقدر هممون ذوق کردیم که نگو. 2- شنبه، خونه ی خودمون از وقتی پا شدی یه ریز و مرتب با خودت میگفتی: " اَ بابا" یعنی ای بابا. 3- فرداش کلمه ی " اَبوو" یعنی الو و همزمان هم گوشی تلفن یا موبایل منو برمی داشتی و میزاشتی دم گوشت. 4- پنج شنبه 3 تیر 95، داشتیم باهم بازی میکردیم که من وسط بازی با شما حواسم رفت به گوشیم و یهو شما گفتی: " ماما" منم با تعجب برگشتم سمتت و توام تا دیدی که تونستی منو صدا...
5 تير 1395

اولین نمایشگاه کتاب

سلام گلکم، دلبرکم، وای که دیگه چقدر سخت میشه بیام و پشت این لب تاپ بشینم و دونه دونه اتفاقات و کارای شیرینت رو بنویسم. گاهی کلمات مثل آتشفشان از ذهنم میجوشن و سرازیر میشن و تا بیام وقت پیدا کنم و بنویسمشون، همگی محو شدن. تو ماه اردیبهشت، چندین اتفاق خوب و بزرگ پیش اومد: 1- ششمین دندان فک بالا جلو سمت چپ چهارشنبه 15 اردیبهشت 95  2- برای اولین بار روی پا ایستادن با کمک نرده ی تخت  سه شنبه 21 اردیبهشت 95 3- برای اولین بار بوسیدن مامان و بابا سه شنبه 21 اردیبهشت 95 4- اولین قدم برداشتن با کمک مبل یکشنبه 2 خرداد 95 در خصوص شماره 3 بگم که من خیلی خوشم میومد بچه ها لپ ماماناشونو بوس میکردن و ابراز احساس...
25 ارديبهشت 1395

شیرین کاری (قسمت چهارم)

سلام به همه دوستای گل و دختر خوشگلم، امروز 5 اردیبهشت 95، الان ساعت 14 و 20 دقیقه و شما در خواب ناز تشریف داری. این روزا فوق العاده شیطون و بازیگوش و بی طاقت شدی. مدام گریه میکنی و نمیزاری از کنارت جم بخورم اما این به تمام شیرینی هات در: 1- دیگه کاملا چهار دست و پا میری و مثل فرفره خودتو به هرجا بخوای میرسونی. از همه جا هم میخوای سر دربیاری. خوب مسلما اینهمه کنجکاوی بدون دردسر هم نیست. مثلا به کشوها خیلی علاقه داری و درشون رو باز میکنی، اما چون هنوز تعادل خوبی نداری درب کشوها بسته میشه و انگشتت بینش میمونه. 2- یاد گرفتی از حالت خوابیده بدون کمک بشینی و برعکس. همین باعث شده تا گاهی اوقات برات اتفاق دردناک بیفته. مثلا وقتی میخو...
5 ارديبهشت 1395

اولین سال نو مبااااارک

سلااااام به همه ی دوستان نی نی وبلاگی و دخمل خودم. سال نو همگییییی مبارک. اول عذر تقصیر به خاطر اینهمه نبودن و ننوشتن. از من بعید بود واقعا!! ولی دیگه بدونین چقدر سرم شلوغ بوده که نرسیدم به ویلاگ عزیزم سر بزنم.  روزای قبل از سال نو که همه به کارهای عید و خونه تکونی گذشت. از بشور و بساب هر روزه بگیر تا یه سری تغییرات مثل خوشگل کردن کتابخونه که دو روز کامل (البته با وجود شما) وقتم رو گرفت. با هزار بدبختی خودمون رو به سال تحویل رسوندیم و آماده شدیم برای شروع یک سال پر از هیجان و قشنگ دیگه. سفره هفت سین رو آماده کردم و یه دوش آخر سالی گرفتم و خوابیدم تا صبح زودتر از خواب پاشم. در یه اتفاق نادر، شما دخملی از ساعت 4 صبح زنگ بیدارباش رو ...
15 فروردين 1395

پایان هفت ماهگی

پنج شنه 29 بهمن 94، باهمدیگه رفتیم مرکز بهداشت واسه چکاپ هفت ماهگی شما. وزنت 9 کیلوگرم، قدت 70 سانتیمتر و دور سرت 43/5 سانتیمتر شده بود. نسبت به دفعه ی قبل نمودار رشدت رو به بالا رفته بود و این خیلی خوبه. جمعه 30م هم خونه مامان جون اینا بودیم که ناگهان شمای فسقلی برای برداشتن یکی از عروسکات سمتش شیرجه زدی و به اینصورت اولین سینه خیز درست و حسابیت رو رفتی. اینجوری پیش بری، ایشالا تا عید کارای زیادی رو میتونی انجام بدی... شیرین کاریها: 1- یادگرفتی وقتی کله‌م رو بهت خیلی نزدیک میکنم، با کله‌ت میزنی بهم. نمیدونم چه جوری یادگرفتی ولی یه روز اتفاقی کشفش کردم. 2- همیشه وقتی میخوابیدی تا صبح‌تو همون حالت باقی میموندی...
2 اسفند 1394

دوتا مهمون خوشگل داریم

بلههههههه دختر نازم روز دوشنبه 26 بهمن 94 دوتا دندون باهم درآورد. من زود به زود لثه ات رو چک میکردم ببینم دندونات پیدا هستن یا نه اما هیچی معلوم نبود. ظهر دیروز که داشتم ناهارت رو بهم میدادم متوجه هیچ صدایی نشدم. بابایی دیشب زودتر از همیشه اومد خونه. شما هم یه کم بی قراری کردی و منم شامت رو حاضر کردم و شروع کردم به دادنش که با اولین قاشق یه صدایی بلند شد. فکر کردم چیزی تو غذات بوده و سریع اومدم قاشق رو ازت بگیرم که دیدم دوباره وقتی قاشق رو گاز زدی همون صدا دراومد. باورم نمی شد. خداروشکر و گوش شیطون کر، بدون هیچ سختی و ناراحتی دوتا مروارید خوشگل تو فک پایین جوونه زده بودن. جیغ زدم و به رضا خبر دادم. وااای نمیدونی چه خبر شده بود تو خون...
27 بهمن 1394