مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

دوساله شد، چه آسون! چه سخت!!

سلام، شیرین شیرینا شنیدین؟! یدونه‌ش وَر دل منه. نزدیکِ نزدیک. همچین دُرّ و گوهر از اون لب‌و دهن میریزه که وقت نمیکنم جمع کنم چه برسه بخوام تعریف کنم. همین یکهفته پیش سومین ۲۵ تیر زندگیش رو دید. البته از ۱۰:۱۰ دقیقه به بعدش رو. مبارکش باشه. مبارکم باشه. ۱۹ تیر یه جشن تولد گروهی برای تیرماهی ها بردمش. خیلی استرس داشت. همه غریبه بودن و عادت نداره.مدام بهم میچسبید و با اینکه خیلی دلش میخواست با بچه ها بازی کنه، از منم جدا نمی شد. البته از همه بچه ها کوچیکتر بود.اکثرشون ۴ یا ۵ ساله بودن. آخراش‌ یخش تا حدودی باز شد که دیگه برنامه تموم شده بود. درکل زیاد بهش خوش نگذشت ولی به نظر من جدا از هزینه زیادی که دادیم و استفاده نکردیم، خوب...
1 مرداد 1396

گذار از مرحله وابستگی

سلام. بعد مدتها دوباره اومدم. انقدر اتفاقات جور و واجور افتاد تا من نتونم اونطور که میخوام به روز باشم. خوب خانواده ی ما داره مراحل سختی رو پیش رو میزاره. رضا دوباره یه پروژه تو شهرستان گرفت و از اسفندماه تو همدان مشغول شد. عید قرار بود چند روزه بیاد و برگرده اما به خاطر بارندگی های نوروزی، کارشون تا آخر 13 به در، کنسل شد و چهاردهم رفت. من اون مهمونی رو که قبلا حرفش رو زده بودم برای اقوام پدری گرفتم و چقدر هم خوب بود و  حسابی بهشون خوش گذشت. جوری که پسرعمه جان و همسرشون تصمیم گرفتن شب پیش ما بمونن. تا صبح ما خانومها کلی حرف زدیم و آقایون هم مردونه حالش رو بردن. صبح هم همگی باهم کله پاچه خوردیم. بعد از عید من و مایسا دست از پا درازتر بر...
7 خرداد 1396

بازهم دوباره باهم

سلام، چقدر اتفاق افتاده که ننوشتم. از برگشت رضا و کنسل شدن پروژه‌شون و واکسن ۱۸ ماهگی مایسا و صحبت کردنش که این روزا دیگه خیلی از کلمه ها رو میتونه بگه.  بعد از رفتن رضا، من و مایسا به خونه مامانم کوچ کردیم. واقعا کلافگی و سردرگمی از سرتاپام هویدا بود. نمیدونستم با این دوسال معلق زندگیم چه کنم. از کجا شروع کنم. تا حدودی هم خوشحال بودم که در کنار موفقیت شغلی رضا، منم میتونم کمی خودم رو بالا بکشم. چند روز اول که همش به آه و ناله گذشت. از شانس بد من، خواهرم هم همزمان به ماموریت سه هفته ای آمل رفته بود. تنها بودیم. هرشب از طریق ایمو با رضا بصورت تصویری صحبت می کردیم. می گفت کارها پیش نمیره. گره افتاده. توافقاتی که بین دو شرکت پیما...
24 بهمن 1395

و بازهم دوری...

روزی که بابایی برای خواستگاری ازم اومد، تو اتاق، بهم گفت شاید گاهی مجبور باشه برای ماموریت شهرهای دیگه ای هم کار کنه. من هیچ تصوری از این موضوع نداشتم. دروغ نگم برام خیلی هم جالب بود. آشنایی با شهرهای جدید، دوستای جدید و ...  سال اول ازدواجمون با تمام سختی که برام داشت به رفتن بابا رضایت دادم. روزها گریه کردم و با خودم جنگیدم. چون قرار بود تنها به این ماموریت بره. ولی خدا باهامون بود و برای من هم تو اون پروژه کاری پیدا شد و دوتایی باهم رفتیم. محیط و شرایط بد جزیره ی خارک تو استان بوشهر کم کم داشت منو به ورطه ی افسردگی می کشوند. به همین خاطر مجبور شدم تنها برگردم. سه سال سخت رو پشت سر گذاشتیم تا بتونبم محکمتر زندگیمونو شروع کنیم. ح...
25 آذر 1395

ادامه عکسهای عقب افتاده

دیدم تعداد عکسهای عقب افتاده خیلی خیلی زیاده ترجیح دادم متفرقه ها رو تو یه پست جدید بزارم. پیشنهاد میکنم پست قبلی رو یه بار دیگه ببینین، چندتا عکس دیگه اضافه شده. شباهت مایسا به مامان و بابا     بازیهای فسقلهای من           کنجکاوی وروجک      این چه بازیه دیگه!!     بزار منم یه امتحان کنم     عروسی دختر عمه مامان       قربون اون تکیه دادنت     مهربون و دست و دلباز حتی با غریبه ها ...
15 آذر 1395

عقب ماندگی ها

سلام عشقم، سلام به همه ی دوستای گلم و گلت بالاخره حس نوشتنم دوباره برگشت. خوب از آخرین اتفاق مهمی که برات افتاد و تولدت بود تا حالا، چندتا اتفاق مهم و کلی عکس داشتیم که جامونده. خیلی عقبم اما خودمو می رسونم تولد یکسالگی حسنای عمه. روز جمعه 12 شهریور 95 با حضور خانواده های مادری و پدری حسنا خانوم برگزار شد. تم مراسم حسنا، دختر توت فرنگی بود. تقریبا همه چی مراسمش شبیه شما بود. تاج و کیک و لباس و غیره. هدیه ی ما به حسنا خانوم یه عروسک خوشگل موشگل بود که بعدا از بس خودم خوشم اومد، یه دونه هم برای شما خریدیم. شما دقیقا روز تولد دختردایی یاد گرفتی با دو دست خودت و بدون کمک گرفتن از اشیا دور و برت بلند بشی و راه بری. از اون شب به بعد دی...
4 آبان 1395

یه مامان به غایت شرمنده

می دونم از آخرین باری که یه سر به وبلاگت زدم حداقل دوماه!! میگذره. نمی دونم چرا من همیشه اینجورم؟  یه کاری رو با انرژی تمام شروع می کنم و بعد اواسط کار درجا میزنم. خاطرات دوران نوجوانی، خوابگاه و ... هم همین بلا سرشون اومد. این روزها کمی خسته ام. کلافه ام. نمیدونم چرا انقدر تهی از انرژی شدم که بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم. روزها تا لنگ ظهر میخوابم. کارهای خانه عقب افتاده و حوصله آشپزی برای رضا رو هم ندارم. شبها یه چیزی سنبل میکنم و به خورد بیچاره می دهم. امشب بحث کوچکی کردیم. فهمیدم یک هفته ی کامل فقط غذای سرخ کردنی درست کرده ام و خودم متوجه نبودم. حق با رضاست. من بی توجه و سهل انگار شده ام. تو هم مدام غر میزنی. من با تمام گریه هایت با...
10 مهر 1395

و اما این مدت...

و اما این مدت به قدری زود و سریع گذشت که باورم نمیشه یکماه و خورده ای از تولدت گذشته. یکی از مطالبی که یادم رفته بود در موردش بنویسم و با خوندن بیماری دوست خوب وبلاگیت، مهدیار عزیزم، یادش افتادم، ویروسی بود که دو یا سه روز قبل از ۲۱ خرداد ۹۵ دچارش شدی. بدون دلیل بدنت داغ شد و تب خفیف داشتی. چون خودم علائم سرماخوردگی داشتم حدس زدم توهم سرما خورده باشی اما به جز تب هیچ علامت دیگه ای پیدا نشد. شبها بیشتر می شد تاجایی که مجبور به پاشویه می شدم و نزدیک صبح تقریبا قطع می شد. حدس بعدی طبق معمول دندان بود. اما از غرغرهای معمول برای درد دندان هم خبری نبود. شاد و شنگول اما تب دار. دو یا سه روز بعد، دیگر طاقت نیاوردم و بردمت دکتر. تشخیص خاصی ندادن و ف...
28 مرداد 1395

شیرین کاری (قسمت پنجم)

کلی برات چیزای هیجان انگیز نوشته بودم که پرید  تا من باشم همون اول دکمه ی ذخیره خودکار رو بزنم فدای اون قدمای لرزونت، سلام به روی ماهت سه شنبه 95/5/5 شب که با بابا نشسته بودیم و  شماهم داشتی بازی میکردی، یهو دستت رو از تکیه گاهت ول کردی و با ذوق من و بابات رو صدا کردی تا نگاهت کنیم. چند ثانیه روی پای خودت وایسادی و با ذوق خودت رو پرت کردی تو بغلم. بعدش بابات یادت داد که موقع ایستادن دستات رو بالا بگیری و انقدر بهت خوش گذشت و تکرار کردی که شب به زور تونستم بخوابونمت. چهارشنبه 6 مرداد، داشتم همون بازی دیشبی رو باهات میکردم که بازم یهو فاصله ی دو قدمی بینمون رو خودت به تنهایی طی کردی و اومدی تو بغلم. از ذوقت هی جیغ...
7 مرداد 1395
1