مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

دوساله شد، چه آسون! چه سخت!!

1396/5/1 2:33
373 بازدید
اشتراک گذاری

سلام،
شیرین شیرینا شنیدین؟! یدونه‌ش وَر دل منه. نزدیکِ نزدیک. همچین دُرّ و گوهر از اون لب‌و دهن میریزه که وقت نمیکنم جمع کنم چه برسه بخوام تعریف کنم.
همین یکهفته پیش سومین ۲۵ تیر زندگیش رو دید. البته از ۱۰:۱۰ دقیقه به بعدش رو. مبارکش باشه. مبارکم باشه.
۱۹ تیر یه جشن تولد گروهی برای تیرماهی ها بردمش. خیلی استرس داشت. همه غریبه بودن و عادت نداره.مدام بهم میچسبید و با اینکه خیلی دلش میخواست با بچه ها بازی کنه، از منم جدا نمی شد. البته از همه بچه ها کوچیکتر بود.اکثرشون ۴ یا ۵ ساله بودن. آخراش‌ یخش تا حدودی باز شد که دیگه برنامه تموم شده بود. درکل زیاد بهش خوش نگذشت ولی به نظر من جدا از هزینه زیادی که دادیم و استفاده نکردیم، خوب بود. ان‌شالله‌ سال دیگه هم میبرمش.
روز تولدش یه مسائلی پیش اومد که دل و دماغم رو گرفت. با اینکه تدارک یه جشن کوچیک رو دیدم اما نگرفتم. اما پنج شنبه شب، ۲۹ تیر تولد خاله‌‌ش هم بود. دیگه یه همتی کردیم و یه تولد گرفتیم. به اسم مرضیه به کام مایسا. وروجک خیلی هم ذوق کرد واسش. حالا باید یادم باشه ببرمش خانه سلامت یه قد و وزن بشه.
از شیرین کاریها و شیرین زبونی های این روزا:
خیلی مهربون و گوش به زنگ. تا کسی چیزی میخواد میدوه بهش میده.
-بچه ها کنترل رو ندیدین؟
....بلافاصله...
-مامان مونا، بیا، ایناهاش!!

داریم میریم بیرون،میدوه تا کفش همه رو جلو پاشون جفت کنه. تند تند هم میگه: بیفمایید(بفرمایید)

کسی وارد بشه یا جایی بریم، بلند سلام میکنه به همه. طوری که نازنین، دخترخاله‌ی ۵ساله‌ی من، اصلا به کسی سلام نمیکرد اما از مایسا یاد گرفته و سلام میکنه.

اگه کسی بخواد از در بره بیرون، مشایعتش می کنه، با دست به بیرون اشاره میکنه و میگه بیفمایید

همه کار: کودم، کودم(خودم)
از پوشیدن و درآوردن لباس و کفش و پوشک تا شونه کردن موهای من، بستن موهای خودش، جمع و جور کردن خونه، آوردن و بردن سفره و وسایلش و ...
کلا به کار کردن علاقه داره. زنداییش بهش میگه کوزت!!

جملات رو کلمه کلمه میگه هنوز، البته گاهی هم جمله رو کامل و بدون وقفه میگه اما اکثرا کلمات رو با مکث، پشت سر هم ادا میکنه. جدیدا هم که دیبی تو کلاه قرمزی شده، بعضی چیزارو برعکس میگه:

من بلدم( بلد نیستم)، میتونم(نمیتونم)، تخله(ترشه)و ...


ساعت ۱۲ ونیم شب یادش افتاده گشنشه و غذا میخواد.بلند شدم بهش غذا دادم، سیر که شد بهم میگه:
-مامان بییم زود بیکابیم، فردا صوب، زود بیدار بیشیم
ترجمه: مامان بریم زود بخوابیم، فردا صبح، زود بیدار بشیم.

اومده بهم میگه:
مامان زنگ بیزن بابا ضا(رضا)، بیاد دنبالم بییم پاک، تاب تاب بازی کنیم، سُسُهه بازی کنیم. باشه؟
پ‌ن: تا حالا نشده بود همچین جمله ای بهش بگم واسه همین شوکه شدم.

صبح‌ ساعت ۷، بیدار شده بهم میگه گشمنه، گذا میخوام. بهش کلوچه و شیر دادم، اتقدر خوابم می اومد اشتباها کمی از‌ شیرش ریخت روی‌شلوارش. بهش گفتم ببخشید، چشمام وا نمیشه. یهو همزمان با اینکه هولم میداد، گفت:
مامان، تو بیگیر بخواب.
این حجم شعور و آگاهی برام غیرقابل باوره.

این چیه، این چیه، شروع شده. گاهی دوست دارم با سر برم تو دیوار از بس یه چیز رو تکرار میکنم
شبا که میخوایم بخوابیم،گاهی میاد پیشم دراز میکشه، دستش رو میزنه زیر چونه‌ش، بهم میگه:
مامان بیا دوتایی باهم صوبت کنیم.
غش میکنم براش و حاضرم تا آخرین قطره خونم بهش توضیح بدم این دیواره!!





عکس مراسم جشن تولد گروهی
تم مراسم زرد و آبی بود





مراسم تولد با خاله‌ش، تو خونه مامان بزرگ من
پ‌ن: تل دخمل،کار دسته

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)