مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

                    محبت ماشالله یادتون نره محبت

                

 

روزمرگی های مایسا رو می تونید از طریق اینستاگرام، هشتگ mysa_saghi# و یا monatadayyon@ دنبال کنید. منتظرتونیمبوس

مرا ببخش...

الان که داشتم یه گشتی تو وبلاگت و نی‌نی وبلاگ میزدم دیدم چقدر تو سومین سال با تو بودن برات کم نوشتم. اوج شیرینی و البته شیطنت بودی. بزار به حساب حوصله نداشتن. بد سالی بود سال ۹۶. سال ۹۷ رو با امید شروع کردیم امیدوارم سال خوبی باشه...
12 ارديبهشت 1397

مرحله دوم پوشک گرفتن

همسر یکسال تو همدان مشغول بود. تا وقتی اون نبود و مجبور بودیم خونه مامانم اینا بمونیم، هیچ کاری پیش نمیرفت.نه تربیت مایسا فایده ای داشت و نه حرص خوردن برای پوشکی بودنش. مامان اینا باهام خیلی همکاری می کردن اما واقعا تا دخترک نمیفهمید که حرف حرف منه، فایده نداشت. لوس و افسارگسیخته شده بود. تو مهمترین سال دوران کودکیش نشد که اونجور که دلم میخواد باهاش رفتار کنم.  بگذریم... اوایل بهمن کار لعنتی همدان تموم شد. برگشتیم خونه خودمون. تا بیام جا بیفتم طول کشید ولی اولین کاری که کردم برای خداحافظی همیشگی با پوشک عزمم رو جزم کردم. خودم تنهایی. به خودم گفتم نمیتونی، سخته. اگه جایی رو نجس کنه چی؟ میتونی دست تنها آبش بکشی؟ سر خودم داد زدم اره ...
12 ارديبهشت 1397

مرحله اول پوشک گرفتن

سلام، سلام، سلام بالاخره من اینجام. دیگه انقدر سرم گرم روزمرگیهای مایسا شدم که یادم میره یه وبلاگی هم داره که باید به روزرسانی بشه. چند روزه پروژه ی از پوشک گرفتن رو شروع کردیم. دقیقا از روز سه‌شنبه ۱۲ دی ۹۶. یه کم کند و اعصاب خورد کن پیش میریم. افت و خیز داره. یه روز خوب و به موقع و هیچ دردسری نداره اما روز بعدش، فراری و بی‌حواس. مرتب عقب میندازه و به بعد از دیدن این کارتون و خوردن این میوه و کشیدن اون نقاشی موکول میشه. بعدشم از دستش در میره و مابقی ماجرا. کلافه‌م. میدونم این پروسه ممکنه کمی طولانی باشه و نیاز به زمان داشته باشه. اما من صبرم کمه. گاهی خیلی عصبی میشم ولی سعی میکنم هیچ عکس‌العملی نشون ندم تا ی...
16 دی 1396

شبنم های زندگی سه نفره‌مان

یکی از خوبیهای ماموریت راه دور رضا اینه که وقتی میاد مرخصی، چند روز دربست دراختیارمونه. هرجا بخوایم بریم و هر تفریحی که هوسش رو بکنیم. شاید همینش باعث شده تا دوریش آسونتر بشه. همه از من میپرسن سخت نیست؟! چطوری دوریش رو تحمل میکنی؟! جواب منم همیشه همینه که قطعا سخته، مگه میشه نباشه؟! ولی ممکنه چون ما هدف داریم. حتی دیده شده به اون چند روز مرخصی رضا، به دیده‌ی حسرت نگاه کردند تنها قسمت بدش اینه که مایسا بدجوری روی روزهای هفته حساس شده. سر دوهفته بهانه‌ی باباش رو میگیره. بدخواب میشه، شیطنتش ده برابر میشه و حرف گوش نکن. مدام دیگران رو اذیت میکنه و جیغ میکشه. همه از درد دوریه و من خوب میدونم اما کاری از دستم برنمیاد و وااای به وقتی ک...
19 مهر 1396

دوران حساس

سلام، بالاخره به دوران حساس رسیدیم. چند وقتیه فوق العاده شیطون و بازیگوش شده و کسی حریفش نیست. الحق و الانصاف هم با تمام کمبودهایی که داره خوب کنار اومده. نه همبازی، نه دور و بریهای پرحوصله ای. جدیدا هم که مامان و بابام اسباب کشی کردن، همون فسقل آزادی قبل رو هم نداره. ( بخاطر ماموریت همسر، ما بازم همخونه مامان و بابام شدیم) تصمیم گرفتم بنویسمش مهد کودک‌. نزدیک خونه خودمون یه مهد خوب پیدا کردم که زیرنظر سرای محله اداره میشه. با بعضی از مامانها صحبت کردم خیلی راضی بودن. از نظر رسیدگی، نظافت، برنامه ها و مربیها. ولی عیبش اینه که پوشک قبول نمیکنن. گفت بگیرش از پوشک بعد بیارش. اما دیدم این شیطونک حالا حالا قصد گفتن دستشویی لازم رو نداره. ما...
17 مهر 1396

جملات قصار!

- به باباش میگه: من میکشمت بعد تو بمیر دیگه‌ام بلند نشو - صبحها که از خواب بلند میشه، میگه مامان صبح شد من بلند شدم. توام بلندشو دیگه! ‌ - باباش از سرکار زنگ زد تا باهاش صحبت کنه، دست مایسا خورد و تماس قطع شد. بعد زنگ زده به باباش بلند میگه: چیا قطع کردی؟!!! 🤔 - علاقه‌ی زیادی به موسیقی داره. هر روز بهم میگه مامان پاشو آهنگ‌بزار باهم برقصیم ( چقدرم من اهل رقصیدنم ) -بعضی وقتها میاد دوتا دستاش رو دوطرف صورتم میزاره من رو میبوسه و میگه: من دوسِت دارم - بغلم بود و داشتیم از پله ها میرفتیم پایین. یهو لپم رو کشید و گفت: تپلیِ من ( تاحالا همچین کاری رو باهاش نکردم چون اصولا تپل نیست!!) - وقتی بهش میگم قول می...
28 شهريور 1396

دوساله شد، چه آسون! چه سخت!!

سلام، شیرین شیرینا شنیدین؟! یدونه‌ش وَر دل منه. نزدیکِ نزدیک. همچین دُرّ و گوهر از اون لب‌و دهن میریزه که وقت نمیکنم جمع کنم چه برسه بخوام تعریف کنم. همین یکهفته پیش سومین ۲۵ تیر زندگیش رو دید. البته از ۱۰:۱۰ دقیقه به بعدش رو. مبارکش باشه. مبارکم باشه. ۱۹ تیر یه جشن تولد گروهی برای تیرماهی ها بردمش. خیلی استرس داشت. همه غریبه بودن و عادت نداره.مدام بهم میچسبید و با اینکه خیلی دلش میخواست با بچه ها بازی کنه، از منم جدا نمی شد. البته از همه بچه ها کوچیکتر بود.اکثرشون ۴ یا ۵ ساله بودن. آخراش‌ یخش تا حدودی باز شد که دیگه برنامه تموم شده بود. درکل زیاد بهش خوش نگذشت ولی به نظر من جدا از هزینه زیادی که دادیم و استفاده نکردیم، خوب...
1 مرداد 1396

مُرد بازی

چندروز پیش داشت با خاله‌ش بازی میکرد. خاله‌ش صداش میکرد، مایسا میگفت جااانم، خاله هم ذوق میکرد و می گفت من مُردم و خودش‌رو به مردن می زد. بعد کم‌کم به تفنگ بازی‌کشیده شد و همدیگرو سوراخ سوراخ میکردن و غش و ضعف میرفتن. تا اینکه مایسا اومد سراغ من. چندبار کیو کیو کرد ولی من متوجه نشدم. آخر سر با صدای بلند گفت: مامان من کیو میکنم تو مُرد کن(بمیر) همگی باهم مُردیم براش ...
17 تير 1396

گذار از مرحله وابستگی

سلام. بعد مدتها دوباره اومدم. انقدر اتفاقات جور و واجور افتاد تا من نتونم اونطور که میخوام به روز باشم. خوب خانواده ی ما داره مراحل سختی رو پیش رو میزاره. رضا دوباره یه پروژه تو شهرستان گرفت و از اسفندماه تو همدان مشغول شد. عید قرار بود چند روزه بیاد و برگرده اما به خاطر بارندگی های نوروزی، کارشون تا آخر 13 به در، کنسل شد و چهاردهم رفت. من اون مهمونی رو که قبلا حرفش رو زده بودم برای اقوام پدری گرفتم و چقدر هم خوب بود و  حسابی بهشون خوش گذشت. جوری که پسرعمه جان و همسرشون تصمیم گرفتن شب پیش ما بمونن. تا صبح ما خانومها کلی حرف زدیم و آقایون هم مردونه حالش رو بردن. صبح هم همگی باهم کله پاچه خوردیم. بعد از عید من و مایسا دست از پا درازتر بر...
7 خرداد 1396