مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

وقتی تو آمدی...

دختر قشنگم، عشقم، عمرم،  سلام به روی مثل ماهت تو اومدی و دنیای منو و بابارضا رنگی رنگی شد. انقدر ماه و خانومی که هنوز باورم نمیشه مامان شما هستم. شما روز پنج شنبه، 25 تیرماه 1394، مصادف با 29 ماه رمضان 1436 و 16 جولای 2015، ساعت 10:10 صبح در بیمارستان خاتم الانبیا زیر نظر خانم دکتر کاشانی زاده متولد شدی. وزن شما موقع تولد 2960 گرم ، قدت 50 سانتیمتر، اندازه دور سر 33 سانتیمتر و اندازه دور سینه 31 سانتیمتر بود. ماجرای تولدت به این صورت بود که:   تو آخرین تصمیماتی که با دکتر کاشانی زاده ی گلم گرفتیم، قرار بر این شد که شما روز 25 تیرماه، از طریق زایمان سزارین به دنیا بیای. چون ایشون جمعه به بعد برای تعطیلات عید فطر مسا...
27 تير 1394

آخرین شب من و دخترم

دخترکم، دلم بیش از حد گرفته. دوست ندارم برات لفظ قلم حرف بزنم فقط میخوام بهت بگم منو ببخش. به خاطر تمام لحظه هایی که درونم بودی و من فراموشت میکردم. به خاطر تمام حرفایی که بهت نزدم و قربون صدقه هایی که برات نرفتم. بخاطر روزایی که ازت مراقبت نکردم. به خاطر تمام چیزایی که برات کسر گذاشتم منو ببخش. تو فقط یکبار به دنیا میای و من انگار هزار بار تو رو باردار بودم. تا اینجا مادر خوبی نبودم اما امیدوارم خداوند این قدرت و این توفیق رو بده که برات مادر خوبی باشم. تو خودت بهتر از هر کسی من رو خواهی شناخت و یه روز بهت خواهم گفت و میفهمی که منظورم چی بوده. امشب آخرین شبیه که با استرس وجود نازنینت به پهلو میخوابم. بدون که مامانت خیلی دوست داره و این روز...
24 تير 1394

ماجراهای هفته آخر و روز پایانی

سلام خوشملکم، خیلی حال عجیبی دارم. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. استرس داشته باشم یا نه؟! البته کلی استرس دارم. حالا کم کم جریان رو برات تعریف میکنم.  گفته بودم که شنبه 20 تیرماه وقت دکتر داشتم. صبح با مامان و بابا رفتیم سمت مطب. چشمت روز بد نبینه، تا رسیدیم،  هنوز منشی نیومده بود تا در مطب رو باز کنه،  یه خانمه جلوتر از ما اومده بود و گفت که طی تماسی که با دکتر داشته، دکتر گفته تا ساعت 12 ظهر نمیاد. خیلی حالم گرفته شد و اولین کاری که کردیم به بابا گفتیم بره خونه و تو گرما با دهن روزه منتظر ما نمونه. شروع کردیم به انتظار کشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدن. ساعت 12 دکتر با منشی تماس گرفت و گ...
24 تير 1394

و همچنان مشغول ...

این روزا خیلی مشغولم. از مهمونی های افطار پشت سرهم و هول هولکی فامیل بگیر تا کارای عقب مونده ی خودم و ...  شنبه، خانم معافی، منشی دکتر کاشانی زاده بهم زنگ زد و گفت که روز ویزیت یکشنبه 21 تیر، افتاده به شنبه 20م. انقدر تند تند و ضبط شده این حرفا رو زد و قطع کرد که نذاشت بپرسم چرا. دیروز صبح، رضا قبل رفتن سرکارش، یهو یادش افتاد که آزمایش آخری که خانوم دکتر برام نوشته بود رو ندادم و آخر هفته هم تعطیله و اگه دیر بجنبم، امکان داره نتونم جواب آزمایش رو تا شنبه تحویل بگیرم. واسه همین همون موقع بلند شدم. آخرین ساعتی که چیزی خورده بودم ساعت 11 شب بود و من تا 10 صبح کارای خونه رو کردم و بعد آماده شدم و رفتم خونه مامان اینا. از اونجا با بابا...
15 تير 1394

آخرین هفته های دختری

سلام ملوسک من، خوبی مامانم؟  دلم گرفته بود واسه همین گفتم بیام یه کم برات بنویسم تا شاید حالم بهتر بشه. ببخشید اگه متنم پر از دلخوریه. دیگه هفته های آخریه که من و تو انقدر به هم نزدیکیم. الان شما دقیقا 35 هفته و 5 روزه ای. جات خیلی کوچولو شده و زیاد تحرک نداری اما یه حرکت جالب تازگی ها کشف کردم!! سکسکه میکنی. البته قبلا هم زیاد پیش می اومد اما فکر میکردم لگدهاته که با ضرب آهنگ منظم میزنی. بعدا پی بردم که کاملا در اشتباهم  شما حداقل روزی یکبار سکسکه میکنی اونم با چه قدرتی!! خیلی باحاله و بابارضا کلی می خنده از دستت  جدیدا خیلی خیلی سنگین شدم. به زور میشینم و پامیشم و وای به اون موقعی که روی زمین بشینم. ...
12 تير 1394

این چند روز

سلام نور چشم مادر، خوبی قربونت برم؟ اول بزار ماه مبارک رمضان رو به همه ی دوستای گلم تبریک بگم. گرچه من و تو امسال معافیم و کلی کیف میکنیم   البته در اصل من و شماجونم و زندایی فرزانه و حسنا خانوم گلم. بابا رضا و دایی مجید بیچاره همش باید تنها سحری بخورن و افطار کنن. اشکال نداره، یه ذره اونا هم سختی بکشن بد نیست. شما فردا یعنی دوشنبه اول تیرماه، وارد هفته 35 میشی عزیز دلم. طبق روزشمار وبلاگت الان 7 ماه و 26 روزه ای و 37 روز دیگه بیشتر به دنیا اومدنت نمونده.  دیگه کم کم باید شمارش معکوس ورود شما رو به امید خدا شروع کنیم. خیلی هیجان دارم.  کارها تقریبا تموم شده و فقط خرید تشک تخت و رو تختی مونده که منتظرم چند رو...
31 خرداد 1394

عزیزترین عزیز دنیا هم رفت

دخترکم، دیروز یعنی 18 خرداد 94، عزیز مامان جون، یعنی مامان بزرگ مامان من، فوت کردن. من خیلی بهشون علاقه داشتم و یکی از آرزوهام این بود که ایشون بتونه دخترم رو ببینه.  در اینصورت عزیزم نبیره ی خودش رو دیده بود. . فقط 40 روز دیگه تا تحقق این آرزو مونده بود اما خدا نخواست و عزیز رو ازمون گرفت. بنده ی خدا چقدر ذوق اومدنت رو داشت و ازم قول گرفته بود تا موقع به دنیا اومدنت بیاد پیشم و برام کاچی درست کنه و تو نگهداری ازت کمکم کنه. بابایی هم به عزیز خیلی علاقه داشت چون واقعا انسان باخدایی بود و داستانای شیرینی واسمون تعریف می کرد. البته این دوست داشتن دوطرفه بود و عزیز هم دور از حالا به بابایی علاقه خاصی داشت چون بابا رضا هم اسم آقاجونم ب...
19 خرداد 1394

ششمین خرید سیسمونی

دخترم تو این پست، عکس وسایلی رو که روز یکشنبه 17 خردادماه 94 برات از جمهوری خریدم رو میزارم. امیدوارم به سلامتی استفادشون کنی. دوست دارم.                           اسفنج شستشوی حمام   رابط سینه واسه مامانی  ، جغجغه و دندونگیر سیلیکونی   انبار غذا   چوب لباسی خرسی که کلی با مامان جون گشتیم تا رنگ صورتیش رو پیدا کنیم   دو جفت کفش خوشگل ( کرمه واسه یک سالگی و سفیده واسه 6 ماهگی تا 9 ماهگی، سفیده قراره با یه سه تکه سفید که قبلا عکسشو گزاشتم، ست بشه) جوراب ش...
19 خرداد 1394

ویزیت خردادماه

سلام مامانم، امروز وقت دکتر داشتیم. صبح ساعت 7:40، مامان جون و باباجون اومدن دنبالم و رفتیم سمت مطب خانوم دکتر. من اونجا پیاده شدم و رفتم داخل تا نوبت بگیرم. مامان جون و باباجون هم جفتشون نوبت دکتر ارتوپدی داشتن و رفتن درمانگاه فوریتها. از 8:12 تا یه ربع به 9 بیرون از مطب منتظر نشستم تا منشی بیاد و در رو باز کنه. اولین نفر بودم. کلی نشستم ومامان جون از دکتر خودشون برگشتن پیش من و باز هم منتظر. ماما اومد و وزن و فشار خونم رو گرفت. وزن که حسابی بالا و فشار هم 10 و نرمال بود. ساعت 11:30 منشی با خانوم دکتر تماس گرفت تا علت دیر اومدنش رو بپرسه و ایشون هم گفتن یه زایمان اورژانسی تو بیمارستان بقیه الله دارن و تا دوساعت دیگه نمیان. من و مامان ...
17 خرداد 1394