ماجراهای هفته آخر و روز پایانی
سلام خوشملکم،
خیلی حال عجیبی دارم. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. استرس داشته باشم یا نه؟! البته کلی استرس دارم. حالا کم کم جریان رو برات تعریف میکنم.
گفته بودم که شنبه 20 تیرماه وقت دکتر داشتم. صبح با مامان و بابا رفتیم سمت مطب. چشمت روز بد نبینه، تا رسیدیم، هنوز منشی نیومده بود تا در مطب رو باز کنه، یه خانمه جلوتر از ما اومده بود و گفت که طی تماسی که با دکتر داشته، دکتر گفته تا ساعت 12 ظهر نمیاد. خیلی حالم گرفته شد و اولین کاری که کردیم به بابا گفتیم بره خونه و تو گرما با دهن روزه منتظر ما نمونه. شروع کردیم به انتظار کشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدن. ساعت 12 دکتر با منشی تماس گرفت و گفت کارش تا 2 طول میکشه و بازم انتظار. بالاخره خانوم دکترمون ساعت 3:30 قدم به روی چشم گذاشتن و تشریف آوردن. ما دومین نفر بودیم اما اونروز به خاطر این معطلی، اولین نفر رفتم تو. قرار بود همه چی چک بشه. نوع زایمان، روز زایمان و ...
جواب آزمایش رو نشون دادم و گفتن همه چی خوب و طبیعیه خداروشکر فقط زیادی ویتامین D داری و دیگه نباید قرص بخوری. گفت از ظاهرت هم معلومه که واسه طبیعی مشکلی نداری و تاکید کرد برای زایمان طبیعی حتما برم بیمارستان خاتم و اصلا نگران هزینه هاش نباشم. بعد رفتم واسه سونو تا وضعیت جنین و مایع آمینیوتیک رو بررسی کنه که ..... گفت ای وای!! تو که بچت هنوز بریچه ( یعنی سر بالا و پاها داخل لگن) گفتم نمیشه کاری کرد برگرده؟ گفت خطرناکه. شاید بند نافش پاره بشه یا جفت جدا بشه. گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت یه سونو برات مینویسم، زودتر برو و جوابشو برام پیامک کن تا تصمیم نهایی رو بهت بگم. شاید مجبور بشیم تا هفته 42 صبر کنیم تا بچرخه شایدم وضعیتش جوری باشه که حتما باید سزارین بشی.
برگشتیم خونه. اولین وقت رو از سونوگرافی، روز دوشنبه گرفتم. خیلی گریه کردم چون واقعا از سزارین میترسم. بیچاره مامان و بابا و دایی محمد کلی دلداریم دادن. بابا که از پیشم تکون نمیخورد و با اون خجالتی بودنش تو اینجور مسایل، همش میگفت سزارین رو برای همین وقتا گذاشتن دیگه. نمیدونستم از دست بابا بخندم یا به حال خودم گریه کنم. وضعیتی بودااااا....
دوشنبه 22م، مامان اومد دنبالم و رفتیم افسریه. اول رفتم آرایشگاه و آرا بیرا کردم واسه فرداش که وقت آتلیه داشتیم. بعدش رفتم سونوگرافی. 1 ساعت معطل شدیم تا نوبتمون شد. تو سونو مشخص شد که هنوز وضعیت شما بریچه. مایع اندوکس 14 سانتیمتره، وزنت 2 کیلو و 800 گرمه و سایر مشخصات. جواب رو همون شب برای دکتر پیامک کردم اما خبری نشد.
دیروز، یعنی سه شنبه از صبح مشغول آماده سازی خودم بودم. حموم رفتم و آرایش کردم و بعدش با رضا رفتیم آتلیه. ساعت 11 وقت داشتیم. تا ساعت 1 و خورده ای کارمون طول کشید و از بین عکسا، 9 تا خوشگلشو انتخاب کردیم که 10 مرداد حاضر میشه.
بعدازظهر سه شنبه خونه عمه منصوره ی من، واسه افطاری دعوت بودیم. قبل رفتن به خانم دکتر زنگ زدم که گفت اصلا پیام من رو ندیده و دوباره براش بفرستم. وقتی جواب رو خوند، گفت که وضعیتم طوری نیست که بخوایم منتظر چرخش وایسیم. در ضمن خودش هم برای تعطیلات عید فطر نیست و اگه بخوام خودش من رو زایمان کنه، باید پنج شنبه برم بیمارستان!
شوکه شدم. به این سرعت!! ولی مثل اینکه چاره ی دیگه ای نداشتم. واسه همین گفتم باشه. با اینکه خیلی میترسم اما شوق دیدن روی ماهت رو دارم. امروز قراره وسایلم رو جمع کنم و یه کم خونه رو مرتب کنم. راستی هنوز عکس سیسمونی چیده شده ات رو نذاشتم. ان شاالله تا آخر امشب حتما برات آپ میکنم.
از دوستای گلم میخوام حتما برام دعا کنن تا بچم سالم به دنیا بیاد.
به امید دیدارمون