مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

آخرین شب من و دخترم

دخترکم، دلم بیش از حد گرفته. دوست ندارم برات لفظ قلم حرف بزنم فقط میخوام بهت بگم منو ببخش. به خاطر تمام لحظه هایی که درونم بودی و من فراموشت میکردم. به خاطر تمام حرفایی که بهت نزدم و قربون صدقه هایی که برات نرفتم. بخاطر روزایی که ازت مراقبت نکردم. به خاطر تمام چیزایی که برات کسر گذاشتم منو ببخش. تو فقط یکبار به دنیا میای و من انگار هزار بار تو رو باردار بودم. تا اینجا مادر خوبی نبودم اما امیدوارم خداوند این قدرت و این توفیق رو بده که برات مادر خوبی باشم. تو خودت بهتر از هر کسی من رو خواهی شناخت و یه روز بهت خواهم گفت و میفهمی که منظورم چی بوده. امشب آخرین شبیه که با استرس وجود نازنینت به پهلو میخوابم. بدون که مامانت خیلی دوست داره و این روز...
24 تير 1394

ماجراهای هفته آخر و روز پایانی

سلام خوشملکم، خیلی حال عجیبی دارم. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. استرس داشته باشم یا نه؟! البته کلی استرس دارم. حالا کم کم جریان رو برات تعریف میکنم.  گفته بودم که شنبه 20 تیرماه وقت دکتر داشتم. صبح با مامان و بابا رفتیم سمت مطب. چشمت روز بد نبینه، تا رسیدیم،  هنوز منشی نیومده بود تا در مطب رو باز کنه،  یه خانمه جلوتر از ما اومده بود و گفت که طی تماسی که با دکتر داشته، دکتر گفته تا ساعت 12 ظهر نمیاد. خیلی حالم گرفته شد و اولین کاری که کردیم به بابا گفتیم بره خونه و تو گرما با دهن روزه منتظر ما نمونه. شروع کردیم به انتظار کشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدن. ساعت 12 دکتر با منشی تماس گرفت و گ...
24 تير 1394

و همچنان مشغول ...

این روزا خیلی مشغولم. از مهمونی های افطار پشت سرهم و هول هولکی فامیل بگیر تا کارای عقب مونده ی خودم و ...  شنبه، خانم معافی، منشی دکتر کاشانی زاده بهم زنگ زد و گفت که روز ویزیت یکشنبه 21 تیر، افتاده به شنبه 20م. انقدر تند تند و ضبط شده این حرفا رو زد و قطع کرد که نذاشت بپرسم چرا. دیروز صبح، رضا قبل رفتن سرکارش، یهو یادش افتاد که آزمایش آخری که خانوم دکتر برام نوشته بود رو ندادم و آخر هفته هم تعطیله و اگه دیر بجنبم، امکان داره نتونم جواب آزمایش رو تا شنبه تحویل بگیرم. واسه همین همون موقع بلند شدم. آخرین ساعتی که چیزی خورده بودم ساعت 11 شب بود و من تا 10 صبح کارای خونه رو کردم و بعد آماده شدم و رفتم خونه مامان اینا. از اونجا با بابا...
15 تير 1394

آخرین هفته های دختری

سلام ملوسک من، خوبی مامانم؟  دلم گرفته بود واسه همین گفتم بیام یه کم برات بنویسم تا شاید حالم بهتر بشه. ببخشید اگه متنم پر از دلخوریه. دیگه هفته های آخریه که من و تو انقدر به هم نزدیکیم. الان شما دقیقا 35 هفته و 5 روزه ای. جات خیلی کوچولو شده و زیاد تحرک نداری اما یه حرکت جالب تازگی ها کشف کردم!! سکسکه میکنی. البته قبلا هم زیاد پیش می اومد اما فکر میکردم لگدهاته که با ضرب آهنگ منظم میزنی. بعدا پی بردم که کاملا در اشتباهم  شما حداقل روزی یکبار سکسکه میکنی اونم با چه قدرتی!! خیلی باحاله و بابارضا کلی می خنده از دستت  جدیدا خیلی خیلی سنگین شدم. به زور میشینم و پامیشم و وای به اون موقعی که روی زمین بشینم. ...
12 تير 1394

این چند روز

سلام نور چشم مادر، خوبی قربونت برم؟ اول بزار ماه مبارک رمضان رو به همه ی دوستای گلم تبریک بگم. گرچه من و تو امسال معافیم و کلی کیف میکنیم   البته در اصل من و شماجونم و زندایی فرزانه و حسنا خانوم گلم. بابا رضا و دایی مجید بیچاره همش باید تنها سحری بخورن و افطار کنن. اشکال نداره، یه ذره اونا هم سختی بکشن بد نیست. شما فردا یعنی دوشنبه اول تیرماه، وارد هفته 35 میشی عزیز دلم. طبق روزشمار وبلاگت الان 7 ماه و 26 روزه ای و 37 روز دیگه بیشتر به دنیا اومدنت نمونده.  دیگه کم کم باید شمارش معکوس ورود شما رو به امید خدا شروع کنیم. خیلی هیجان دارم.  کارها تقریبا تموم شده و فقط خرید تشک تخت و رو تختی مونده که منتظرم چند رو...
31 خرداد 1394

ویزیت خردادماه

سلام مامانم، امروز وقت دکتر داشتیم. صبح ساعت 7:40، مامان جون و باباجون اومدن دنبالم و رفتیم سمت مطب خانوم دکتر. من اونجا پیاده شدم و رفتم داخل تا نوبت بگیرم. مامان جون و باباجون هم جفتشون نوبت دکتر ارتوپدی داشتن و رفتن درمانگاه فوریتها. از 8:12 تا یه ربع به 9 بیرون از مطب منتظر نشستم تا منشی بیاد و در رو باز کنه. اولین نفر بودم. کلی نشستم ومامان جون از دکتر خودشون برگشتن پیش من و باز هم منتظر. ماما اومد و وزن و فشار خونم رو گرفت. وزن که حسابی بالا و فشار هم 10 و نرمال بود. ساعت 11:30 منشی با خانوم دکتر تماس گرفت تا علت دیر اومدنش رو بپرسه و ایشون هم گفتن یه زایمان اورژانسی تو بیمارستان بقیه الله دارن و تا دوساعت دیگه نمیان. من و مامان ...
17 خرداد 1394

جلسه دوم بلوک زایمان

سلام به روی ماه دختر گلم، امروز جلسه دوم کلاس بارداری بود. البته کلاسها که مرتب تکرار میشه و موضوعات مختلفی بیان میشه اما من تصمیم گرفتم تو اون جلساتی شرکت کنم که واقعا به دردم میخوره چون ساعتش طولانیه و واقعا از لحاظ کمر اذیت میشم و نمیتونم بشینم. موضوع امروز، مراقبت و نگهداری از نوزاد از بدو تولد و علائم خطر راجع به نی نی بود. قرار بود در رابطه با تنظیم خانواده هم صحبت بشه اما کارشناس حرفی نزد. خیلی دوست داشتم این موضوع مطرح بشه چون واقعا برای برنامه ریزی تولد نی نی های بعدیمون، بهش احتیاج داشتم اما حیف...   پ.ن: با بچه ها راجع به سیسمونی حرف می زدیم، همه خونه دو خواب داشتن و کلی واسه نی نی هاشون خرید کرده بودن. دلم واسه...
9 خرداد 1394

عوارض دوران بارداری

سلام دخملکم، اول باید ورودت رو به 8 ماهگی تبریک بگم. دوران خوبی رو تا حالا پشت سر گذاشتیم و من به جز خوبی و خوشی خاطره ی دیگه ای ندارم. البته یه عوارضی رو به علت بارداری، دارم تجربه می کنم که امیدوارم بعد زایمان از بین بره. مثلا اول از همه اضافه وزن فوق العاده است. متاسفانه تا الان که هنوز به دوران وزن گیری اصلی شما نرسیدیم، حدود 12 کیلوگرم اضافه کردم و حسابی تپل مپل شدم. انقدر که دیگه روم نمیشه زیاد از خونه برم بیرون. آخه میدونی که مامان شما از اولم تپل بود و این اضافه وزن دوبرابرم کرده  همسایه مامان جون، قبلا پرستار بودن و بهم گفتن معمولا تو موارد شبیه من، یعنی وقتی مامان باردار حسابی وزن اضافه میکنه، نی نی ریزه میزه...
7 خرداد 1394

29 هفتگی دخترکم مبارک

عسل مامان، امروز وارد هفته ی 30م شدی. خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوشحالم. ان شاالله کمتر از 76 روز دیگه میای تو بغلم. حس غریبیه ولی خیلی عالی. هرجا عکس یه نوزاد تازه به دنیا اومده رو میبینم، نفسم بند میاد. برای ورودت هنوز آماده نیستم و هنوز کلی از کارایی که دوست دارم قبل اومدنت انجام بدم، مونده اما با توکل به خدا دیروز کلید تغییرات خونه رو زدم. پسر عمه ام که تو کار اجرای دکوراسیون داخلی هست، دیروز اومد و منم براش توضیح دادم که چه تغیراتی میخوام بدم. اونم همه رو یادداشت کرد و اندازه گیری لازم رو انجام داد. قرار شد اول یه قیمت بهم بده و بعدش به امید خدا شروع کنیم. آخه خونه ما یک خوابه ست و ما نمیتونیم یعنی جا نداریم ب...
29 ارديبهشت 1394