مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

مبعث پیامبر مبارک

سلام میوه ی دلم، خوبی زندگی من؟ روزهای هفته ی 29 برای تو چطوری میگذره؟ برای من که پر از اتفاقای خوب بود. مهمترین اتفاق، پنج شنبه 24م اردیبهشت، مامان جون عمه زهرای من رو برای پاگشای دخترش سمیرا دعوت کرده بود. بنده خدا کلی زحمت کشید واسه این مهمونی. این هفته نمایشگاه بین المللی کتاب بود و منم خیلی دلم میخواست تا برم و به سالن کودک و نوجوانش یه سر بزنم و برات کتاب بخرم اما هی وقت نمی شد. تا اینکه روز مهمونی، داداش مجید مهربونم گفت که من رو میبره. من و دایی مجید و زندایی فرزانه هم سه تایی رفتیم نمایشگاه. اوناام میخواستن واسه نی نی حسنا شون، کتاب بخرن. البته به خاطر وضعیتم فقط تونستم سالن 22 رو ببینم و کتابایی هم که از قبل اسمشونو یادداشت ...
27 ارديبهشت 1394

چندروز گذشته

سلام فسقلی من، این چندروز انقدر سرم شلوغ بود که نشد بیام و برات از اتفاقات بنویسم. چهارشنبه ی گذشته، مامان صبح زنگ زد و گفت که خاله ام که قرار بود دستشو تو بیمارستان عمل کنه، عمل کرده و برگشته خونشون. منم رفتم اونجا تا بهش سر بزنم و از حالش باخبر بشم. این خاله ام، مامان نازنین شیطونه ست و دوسال پیش تو یه حادثه ی تصادف متاسفانه سه تا از انگشتای دست چپش رو از دست داد. حالا کم کم دارن براش انگشتاشو ترمیم میکنن تا یه ذره به حالت طبیعی دربیاد.  فردای اون روز یعنی پنج شنبه 17 اردیبهشت، عروسی صمیمی ترین دوستم، مهناز جون، بود. اولین عروسی بود که کارت "با خانواده" بهمون دادن     از ظهر خاله م...
19 ارديبهشت 1394

دور دوم مذاکرات ارتوپدی

سلام گلدخترم، امروز روز 191 بارداری مامانه و دو روزه که رفتی تو هفته ی 28م. یعنی به امید خدا کمتر از ۱۲ هفته دیگه تو بغلمی. الان دیگه مثل همه ی کوچولوهای تازه به دنیا اومده میتونی چشماتو موقعی که میخوابی یا استراحت میکنی، ببندی و موقع بیداری باز کنی. قدت حدود 38 سانتیمتر و وزنت حدود 1 کیلو گرم شده.  نمیدونی چقدر خوشحالم که دیگه گرمی نیستی و شدی کیلوگرمی! اصولا چون کلیه ها و مجاری ادراری(معذرت میخوام) دچار اختلال میشن،  تو این هفته ها می بایست دستشویی رفتنم کمتر بشه اما من سه برابر قبل میرم. انقدر که دیگه صدای بابا رضا درمیاد  بریم سراغ نوبت دکتر امروزم. ساعت 7و نیم وقت دکتر داشتم و رفتم. بعد کمی معطلی...
16 ارديبهشت 1394

دکتر ارتوپدی و دست مامان

سلام دختر خوشگلم،  خوبی نازنینم؟ امروز بعدازظهر وقت دکتر ارتوپدی واسه مشکل دستم داشتم. گفته بودم که یه مدتیه دستم از آرنج به پایین خواب رفته و مدام گزگز میکنه و شبا خیلی اذیتم میکنه. دکتر خودم گفتن احتمالا یکی از رگ هام تحت فشاره و باید به یه متخصص نشونش بدم. منم امروز با بابا رضا رفتم دکتر. دکتر یه سری معاینات کردن و گفتن که رگ اعصابت باد کرده و باید یه نوار مغزی بگیری تا تشخیص اصلی رو بدم. به احتمال زیاد نیاز به جراحی داری که اونم به خاطر بارداریت باید بعد زایمانت انجام بشه. اما تا اون موقع میتونی یه آمپول نمیدونم چی چی رو تو رگت تزریق کنی تا زیاد اذیتت نکنه و اونم فقط تو مطب شخصیم برات میزنم !!!!! بابا رضا زیاد از تشخیص د...
13 ارديبهشت 1394

استرس این روزای من

تو این هفته،‌ چند بار مهمونی رفتیم و تو هر مهمونی خانوما اصرار داشتن که شما پسری نه دختر. میگن قیافت به پسر دارا میخوره و حتی چند نمونه مثال زدن که سونوگرافی تا ماه آخر یه چیز میگفته و بچه یه جنسیت دیگه به دنیا اومده. دلم شور میزنه. نگران خریدایی که کردیم هستم و اینکه من عاشق تک تکشونم با همون رنگ صورتی.  اگه شما واقعا پسر باشی چی؟ به سرم زده بود که برم سونوی رنگی یا چهاربعدی که مطمئن بشم اما مامان میگه علاوه بر خطری که داره، کیفش به همینه که ندونی. فوقش اگه پسر شد، یه سری رو عوض میکنیم و بقیه رو پسرونه میخریم. چرا بعضی از این خانومای محترم جلوی دهان مبارکشون رو نمیگیرن و آدم رو تو هول و ولا میندازن؟!!!!! چه فایده ای واسشون داره و...
11 ارديبهشت 1394

ویزیت اردیبهشت

سلام میوه ی دلم، با دو روز تاخیر، 6 ماهگیت مبارک  این روزا خیلی خواب اومدنت رو میبینم. چیزی که توی همه ی خواب هام مشترکه، اینه که دستم بهت نمیرسه. هنوز ازم دوری و دلم لک زده واسه گریه هات و بغل کردنت. وقتی بهت فکر میکنم دلم غش میره از خوشحالی. میرم وسیله هاتو برمیدارم و نگاه میکنم و تو رو توی اون لباسها تصور میکنم اما هرچی فکر میکنم نمیتونم چهره ات رو مجسم کنم. یعنی چه شکلی هستی؟ شبیه من یا بابا یا هردو ؟  مادرجون همیشه میگه خداکنه قیافه ت به من بره ( همچین مادرشوهر عروس دوستی دارم من ). منم پشت سرش میگم خدا کنه قد و هیکلش هم به باباش بره. اونوقت دیگه دخترم همه چی تمومه  (خیلی اعتماد به نفس داریم ما!...
7 ارديبهشت 1394

دلهره

دخترگلم، دیروز حسابی من رو ترسوندی. دلم داشت تکه تکه می شد و ازت هیچ خبری نبود. پریروز مامان جون و خاله مرضیه اومدن خونه تا بهم سر بزنن. با کمک هم خونه رو یه دستی کشیدیم تا اگه برامون مهمون اومد، آماده باشیم. از همون موقع دیگه هیچ تکونی نخوردی. تا شب که سرم گرم بود متوجه نشده بودم اما بعد شام که همیشه کلی چرخ و فلک بازی میکردی، هیچ تکونی نخوردی. دلم شور افتاد اما به بابایی هیچی نگفتم. وقتی خوابیدیم منتظر شدم تا حست کنم. یه حرکت خیلی ضعیف رفتی و دیگه هیچ. بیشتر دلم شور افتاد. استرس باعث شد نصفه شب دوباره از خواب پاشم و منتظر بشم. بازم خبری نشد. میخواستم بابایی رو بیدار کنم تا بریم درمانگاه اما دلم نیومد. فردا صبح بعد صبحانه، به ما...
19 فروردين 1394

بازگشت به خونه عشق

سلام دخترم، دیشب رسما بعد سه ماه و نیم چتربازی، از خونه مامان جون اینا برگشتیم خونه خودمون. هنوز به تنهایی عادت نکردم و برام سخته. اما به امید خدا برنامه ریزی کردم تا قبل از اومدن شما، کارای نیمه تموم رو تموم کنم و واسه ورودت آماده بشم. خیالمم راحته که شما مشغول وروجک بازی خودتی و حالت کاملا خوبه خداروشکر. ایشالا به زودی خرید سیسمونی رو شروع میکنیم. قول میدم زود بیام و همه چی رو برات تعریف کنم. تا اون موقع گل من...
15 فروردين 1394