مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

چندروز گذشته

1394/2/19 21:33
267 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فسقلی من،

این چندروز انقدر سرم شلوغ بود که نشد بیام و برات از اتفاقات بنویسم.

چهارشنبه ی گذشته، مامان صبح زنگ زد و گفت که خاله ام که قرار بود دستشو تو بیمارستان عمل کنه، عمل کرده و برگشته خونشون. منم رفتم اونجا تا بهش سر بزنم و از حالش باخبر بشم. این خاله ام، مامان نازنین شیطونه ست و دوسال پیش تو یه حادثه ی تصادف متاسفانه سه تا از انگشتای دست چپش رو از دست داد. حالا کم کم دارن براش انگشتاشو ترمیم میکنن تا یه ذره به حالت طبیعی دربیاد. 

فردای اون روز یعنی پنج شنبه 17 اردیبهشت، عروسی صمیمی ترین دوستم، مهناز جون، بود. اولین عروسی بود که کارت "با خانواده" بهمون دادنزیبازیبا

 

 

از ظهر خاله مرضیه اومد کمکم تا یه خورده به ظاهرم سر و سامون بدم. بابا رضا هم زودتر از سرکار برگشت تا زود راه بیفتیم و به ترافیک اتوبانهای تهران نخوریم. تالارشون خیابان سئول بود. انقدر زود رسیدیم که وسط مراسم عقد بودخندونک

اولین بار بود انقدر زود به یه عروسی می رفتیم( به غیر از اقوام نزدیک). واااای که چقدر دوستم ماه شده بود. ان شاالله که خوشبخت بشن. اونجا یکی دیگه از دوستای دبیرستانم ، مهرآذین، رو هم دیدم. اصلا تغییر نکرده بود و خیلی خوشحال شدم از دیدنش. جای فاطمه، اون یکی صمیمی ترین دوستم، خییییلییییی خالی بود. سر میز همکارای مهناز و مهرآذین نشستم و باهاشون آشنا شدم. دخترای خوبی بودن. برگشتنه، قرار شد تا مهرآذین و همسرش و برادرش هم با ما برگردن چون منزلشون تقریبا به خونه ما نزدیکه. لحظه آخر یکی از همکارای مهنازم اضافه شد و مجبور شدیم تا من به خاطر وضعیتم جلو بشینم و بقیه عقبخنده خیلی باحال بود و کلی خندیدیم. 

جمعه یه سر رفتیم خونه مادرجون اینا و یه سر کوتاه هم به مامان بزرگ بابارضا زدیم. 

امروز صبح ساعت 9:30، بیمارستان خاتم الانبیا کلاس آموزش های دوران بارداری داشتم. البته من یکم زود رسیدم و منتظر شدم تا مسئولش بیاد. موضوع امروز در مورد روشهای زایمان طبیعی و کاهش درد زایمان و یه سری نرمشهای تسکین دهنده و آرامش بخش در دوران بارداری بود. یه کتاب هم خریدم راجع به ماساژ نوزادان تا دخملمو ماساژ بدم جیگرش حال بیاد اساسیمحبت

 

 

کلاس حدود ساعت 1 بعدازظهر تموم شد و منم یه راست اومدم به مامی جونم سر بزنم که دلم براش یه ذره شده بود. 

فردا هم مهمون دارم. قراره مامانی و خاله هام بیان خونمون از بس که این نازنین زلزله، خونه خاله مونا، خونه خاله مونا کرد.

خوب دخترم بدون که خیلی خیلی دوست دارم. امروز با دیدن مامانای زائو اشک شوق تو چشام جمع می شد و مدام خودم و تو رو تصور می کردم که سالم و با نشاط از بلوک زایمان اومدیم بیرون و همه ی کسایی که دوسشون داریم دورمون رو گرفتن و دارن برات ذوق می کنن. 

الهی من فدای اون گریه های ظریفت بشم. مراقب خودت باش.بغلبوس

پسندها (3)

نظرات (3)

mamani
20 اردیبهشت 94 16:54
چه خوب که کلاس بارداری داری میری. آفرین. بیمارستان انتخابیت خاتم الانبیا هست؟
مامان تازه کار
پاسخ
مرسی دوستم، بله چون هم بیمارستان خوبیه و هم دکترم اونجاست.
مامان مرجان
21 اردیبهشت 94 19:48
انشاا ... به زودی دختر قشنگتو تو اغوشت بگیری
سحر
21 اردیبهشت 94 19:48
خوش به حالت یعنی میشه منم به همین زودیا این روزا رو بگذرونم
مامان تازه کار
پاسخ
ایشالا عزیزم، اصلا ناامید نشو که بزرگترین گناهه