عزیزترین عزیز دنیا هم رفت
دخترکم،
دیروز یعنی 18 خرداد 94، عزیز مامان جون، یعنی مامان بزرگ مامان من، فوت کردن. من خیلی بهشون علاقه داشتم و یکی از آرزوهام این بود که ایشون بتونه دخترم رو ببینه. در اینصورت عزیزم نبیره ی خودش رو دیده بود.. فقط 40 روز دیگه تا تحقق این آرزو مونده بود اما خدا نخواست و عزیز رو ازمون گرفت. بنده ی خدا چقدر ذوق اومدنت رو داشت و ازم قول گرفته بود تا موقع به دنیا اومدنت بیاد پیشم و برام کاچی درست کنه و تو نگهداری ازت کمکم کنه. بابایی هم به عزیز خیلی علاقه داشت چون واقعا انسان باخدایی بود و داستانای شیرینی واسمون تعریف می کرد. البته این دوست داشتن دوطرفه بود و عزیز هم دور از حالا به بابایی علاقه خاصی داشت چون بابا رضا هم اسم آقاجونم بود، و عزیز و آقاجون هم واقعا عاشق و معشوق هم بودن و عزیز خدابیامرزم بعد فوت شدن آقاجون دیگه روی سلامتی و شادابی رو ندید و مدام از دوریش گریه می کرد.
یادش بخیر، دفعه ی آخری که دیدیمش، بهم گفت اگه بچت پسر شد اسمش رو بزار محمد جواد و اگه دختر شد بزار وجیهه. من و بابایی کلی به این انتخاب اسم خندیدیم آخه محمد جواد اسم دایی جونته و وجیهه هم دیگه تو این دوره و زمونه نمیشه رو نی نی گذاشت.
امروز مراسم تشییع جنازه و خاکسپاریش بود و متاسفانه به خاطر وضعیتم نتونستم برم شهرستان و شرکت کنم. ان شاالله تو مراسمی که تهران میگیرن حتما شرکت میکنم. دعا میکنم به درجات عالی بهشت بره و در کنار آقاجونم، احساس آرامش ابدی کنه. روحش شاد.