مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

روزمرگی

بالاخره همت کردم و اومدم. نوشتن این چندتا خط، 3 یا 4 هفته طول کشیده!! راستش خیلی اتفاقات میفته که جالبه و به خودم میگم یادم نره اینو یادداشت کنم تا بعدا تو وبلاگش وارد کنم اما یادم میره  از بس باهوووشم!  حالا یکی یکی میگم ایشالا چیزی جا نمونه جمعه 9 بهمن 94، ما برخلاف عادت همیشگی که پنج شنبه ها و جمعه ها خونه مامان جون بودیم، موندیم خونه تا به یه سری از کارای عقب مونده رسیدگی کنیم. انباری رو مرتب کردیم، یه چوب رختی روی دیوار پشت در اتاق نصب کردیم، زیر تخت رو یه جابجا کردیم تا صدای جیر جیرش بیفته. بعد نهار و استراحت، بعدازظهر سه تایی برای اولین بار رفتیم فروشگاه شهروند نزدیک خونمون. خیلی خوب بود. شما رو که اولش خواب بودی...
9 بهمن 1394

شش ماهگیت مبارک

                                       6 ماهگیت مبارک جانان                                  چه زود میگذره. شش ماهه شدی. به همین راحتی. البته نه به همین راحتی اما باورم نمیشه که من یه کوچولوی شش ماهه دارم.  دوشنبه 21 دی، تولد 29 سالگی من بود. دهه بیست زندگیم با همه ی تلخ و شیرینش گذشت و من، وارد دهه‌ی سی شدم. ورودم خیلی شیرین و رومانتیک بود. شب تولدم یعنی یکشنبه خیلی از دوستها و آشنایان بهم تبریک گفتند. رضا که از سرکار اوم...
27 دی 1394

شیرین کاری (قسمت سوم)

از وقتی یه کوچولو تو زندگی یه زوج پا میزاره دیگه کلمه ی تکرار بی معنی میشه. هیچ روز و ساعت و دقیقه ای تکراری نیست. خندیدن میوه ی عمرت، هربار شیرینتر میشه. بازی کردنش جالب تر، قیافه ش خوردنی تر و پیشرفتهاش تعجب آورتر!! البته که هر پیشرفتی برای کودک به سن مایسا طبیعیه و پدر و مادرهایی که این دوران رو برای بچه هاشون گذرونده باشن، جذابیت خاصی براشون نداره. اما یکی مثل من و همسرم، هرشب از رفتارها و حرکات دخترکمون تعجب می کنیم و دوربین به دست داریم ازش عکس و فیلم میگیریم. انقدر که دیگه نه حافظه ی لب تاپ و نه یه هارد اکسترنال 500 گیگ، جوابگو نیستن. تصمیم دارم خورد  خورد عکسها رو چاپ کنم. فیلمها رو  هم ادیت میکنم و فقط قسمتهای جذابش رو نگ...
17 دی 1394

هفته ی سخت

سلام دخملی مامان، هفته ی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم. جمعه 4 دیماه 94، مراسم حنابندون نوه عمه ی بابارضا دعوت داشتیم. از صبح رفتیم خونه مامان جون اینا تا من بتونم آماده بشم. طرفای ظهر واسه اینکه شما هم یه آب و هوا عوض کنی، همراه مامان جون و خاله رفتین تا به خاله ی مامان جون یه سر بزنین و منم موندم خونه تا واسه شب آماده بشم. نزدیک به ساعت 6 که برگشتین، مامان جون گفت یه کوچولو بی قراری کردی و وقتی اومدم بغلت کنم دیدم یه کم داغی شاید تب داری. با اینحال باید مراسم رو میرفتیم. اونجا از دیدن خانوما و صدای آهنگ و بزن و برقص کلی خوشحال بودی و مدام به همه میخندیدی. آخرشب که دیگه خوابت گرفته بود، زودتر از همه زدیم بیرون و برگشتیم خونمون. ساعت 5 ص...
10 دی 1394

یلدا مبارک

                                   اولین یلدای زندگیت مبارک دختـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم خداروشکر بعد چندسال طولانی، بالاخره محرم و صفر از شب یلدا گذشت و بالاخره تونستیم دیشب یعنی 30 آذر 94، یه جشن درست و حسابی بگیریم و قشنگتر اینکه این اتفاق خوب مصادف شد با اولین شب یلدا  با حضور شما... از قبل قرار بود که همه ی خانواده بعد از شام خونه ی مامانی جمع بشن تا باهم باشیم. بعدا فهمیدیم فقط خانواده ی ما و خاله زهرا به قولشون عمل کردن و نرفتن. آخه بیچاره مامانی بنده خدا، دیگه از پس پذیرایی این...
1 دی 1394

شروع یک دوره ی تازه

بچه ها خیلی زود بزرگ میشن. زودتر از اونی که فکرشو بکنیم. انگار همین دیروز بود که در فکر ورود یه فرشته به زندگیمون بودیم و الان دقیقا 5 ماه از زندگی سه نفرمون میگذره. مثلا شما دیگه میتونی کاملا دستت رو برای چیزی که میخوای دراز کنی و بگیریش و این نشون دهنده ی بزرگ شدنته.                                  5 ماهگیت مبارک نفس مامان                                      دختر نازنینم از امروز وارد یه دوره ی جدید تو زندگیش شده و میتونه غذا خوردن رو ش...
25 آذر 1394

برف میباره...

دخترک همیشه خندان من، سلام امروز یعنی دوشنبه 16 آذر، اولین برف سال 94 بارید و تو اولین بلورهای سفید زمستانی رو دیدی. همینطور برای اولین بار تونستی به تنهایی شیشه شیرت رو خودت دست بگیری و قدّومه ای رو که برات درست کرده بودم با لذت بخوری.  امروز که داشتیم با همدیگه از پشت پنجره های یخ زده ی اتاقمون بیرون رو نگاه می کردیم، یاد خیلی چیزها افتادم. نمیدونم قبلا هم گفتم بهت یا نه، اما زمستون و برف برای من یادآور خاطره های خیلی قشنگیه. من تو زمستون به دنیا اومدم، تو زمستون عاشق شدم، تو زمستون و تو یه روز خیلی سرد برفی پا به خونه ی عشقمون گذاشتم و اولین ضزبه های نازنین دخترم رو تو زمستون حس کردم. نمیدونم دیگه چه اتفاقای خوب دیگه ای قر...
17 آذر 1394

آلبوم چهارماهگی

                                                     سلام به گل دختری، خیلی خیلی شیطون شدی مامانی. منم دیوونه ی این شیطونیاتم. همش دوست دارم گازت بزنم از بس خوشمزه ای. پنج شنبه 12 آذر 94، برای اولین بار خودت رو سمت بغل دایی محمد هل دادی تا بری بغلش. تو ادامه ی مطلب عکسهای این مدت رو گذاشتم. برو ببین   ... ...
10 آذر 1394

چهارماهگیت مبارک نفسی

                                         من رو ببخش که مهمترین اتفاق هر ماهه ی زندگیمون رو تو پست قبل یادم رفت. خواستم تو ادامه ی همون پست بنویسمش اما دیدم اتفاق به این مهمی رو باید جدا نوشت. تو قشنگترین اتفاق زندگی من، بعد از اومدن بابات هستی. ناراحت نشو که هنوزم بابارضا برای من اولینه چون تو رو از وجود اون دارم. فدای اون صورت خوشگلت بشم که هرچی بهش نگاه میکنم سیر نمیشم. نمیدونی وقتی کنارم یا تو بغلم خوابیدی و آروم آروم نفس میکشی چه حس قشنگی دارم. یعنی واقعا خدا منو لایق داشتن تو دونسته؟ یعنی تو واقعا چهارماهه که تو بغ...
30 آبان 1394