روزمرگی
بالاخره همت کردم و اومدم. نوشتن این چندتا خط، 3 یا 4 هفته طول کشیده!! راستش خیلی اتفاقات میفته که جالبه و به خودم میگم یادم نره اینو یادداشت کنم تا بعدا تو وبلاگش وارد کنم اما یادم میره از بس باهوووشم! حالا یکی یکی میگم ایشالا چیزی جا نمونه جمعه 9 بهمن 94، ما برخلاف عادت همیشگی که پنج شنبه ها و جمعه ها خونه مامان جون بودیم، موندیم خونه تا به یه سری از کارای عقب مونده رسیدگی کنیم. انباری رو مرتب کردیم، یه چوب رختی روی دیوار پشت در اتاق نصب کردیم، زیر تخت رو یه جابجا کردیم تا صدای جیر جیرش بیفته. بعد نهار و استراحت، بعدازظهر سه تایی برای اولین بار رفتیم فروشگاه شهروند نزدیک خونمون. خیلی خوب بود. شما رو که اولش خواب بودی...