مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

کلمه هایی به شیرینی قند

سلام دخملکم، مراحل رشدت داره کم کم سرعت میگیره و داری به قله های شیرین خوشزبونی میرسی: 1- جمعه 28 خرداد 95 خونه ی مامانم، اولین کلمه با مفهمو رو ادا کردی . گفتی " آبَه" و دقیقا مقصودت آب بود. انقدر هممون ذوق کردیم که نگو. 2- شنبه، خونه ی خودمون از وقتی پا شدی یه ریز و مرتب با خودت میگفتی: " اَ بابا" یعنی ای بابا. 3- فرداش کلمه ی " اَبوو" یعنی الو و همزمان هم گوشی تلفن یا موبایل منو برمی داشتی و میزاشتی دم گوشت. 4- پنج شنبه 3 تیر 95، داشتیم باهم بازی میکردیم که من وسط بازی با شما حواسم رفت به گوشیم و یهو شما گفتی: " ماما" منم با تعجب برگشتم سمتت و توام تا دیدی که تونستی منو صدا...
5 تير 1395

اولین نمایشگاه کتاب

سلام گلکم، دلبرکم، وای که دیگه چقدر سخت میشه بیام و پشت این لب تاپ بشینم و دونه دونه اتفاقات و کارای شیرینت رو بنویسم. گاهی کلمات مثل آتشفشان از ذهنم میجوشن و سرازیر میشن و تا بیام وقت پیدا کنم و بنویسمشون، همگی محو شدن. تو ماه اردیبهشت، چندین اتفاق خوب و بزرگ پیش اومد: 1- ششمین دندان فک بالا جلو سمت چپ چهارشنبه 15 اردیبهشت 95  2- برای اولین بار روی پا ایستادن با کمک نرده ی تخت  سه شنبه 21 اردیبهشت 95 3- برای اولین بار بوسیدن مامان و بابا سه شنبه 21 اردیبهشت 95 4- اولین قدم برداشتن با کمک مبل یکشنبه 2 خرداد 95 در خصوص شماره 3 بگم که من خیلی خوشم میومد بچه ها لپ ماماناشونو بوس میکردن و ابراز احساس...
25 ارديبهشت 1395

شیرین کاری (قسمت چهارم)

سلام به همه دوستای گل و دختر خوشگلم، امروز 5 اردیبهشت 95، الان ساعت 14 و 20 دقیقه و شما در خواب ناز تشریف داری. این روزا فوق العاده شیطون و بازیگوش و بی طاقت شدی. مدام گریه میکنی و نمیزاری از کنارت جم بخورم اما این به تمام شیرینی هات در: 1- دیگه کاملا چهار دست و پا میری و مثل فرفره خودتو به هرجا بخوای میرسونی. از همه جا هم میخوای سر دربیاری. خوب مسلما اینهمه کنجکاوی بدون دردسر هم نیست. مثلا به کشوها خیلی علاقه داری و درشون رو باز میکنی، اما چون هنوز تعادل خوبی نداری درب کشوها بسته میشه و انگشتت بینش میمونه. 2- یاد گرفتی از حالت خوابیده بدون کمک بشینی و برعکس. همین باعث شده تا گاهی اوقات برات اتفاق دردناک بیفته. مثلا وقتی میخو...
5 ارديبهشت 1395

اولین سال نو مبااااارک

سلااااام به همه ی دوستان نی نی وبلاگی و دخمل خودم. سال نو همگییییی مبارک. اول عذر تقصیر به خاطر اینهمه نبودن و ننوشتن. از من بعید بود واقعا!! ولی دیگه بدونین چقدر سرم شلوغ بوده که نرسیدم به ویلاگ عزیزم سر بزنم.  روزای قبل از سال نو که همه به کارهای عید و خونه تکونی گذشت. از بشور و بساب هر روزه بگیر تا یه سری تغییرات مثل خوشگل کردن کتابخونه که دو روز کامل (البته با وجود شما) وقتم رو گرفت. با هزار بدبختی خودمون رو به سال تحویل رسوندیم و آماده شدیم برای شروع یک سال پر از هیجان و قشنگ دیگه. سفره هفت سین رو آماده کردم و یه دوش آخر سالی گرفتم و خوابیدم تا صبح زودتر از خواب پاشم. در یه اتفاق نادر، شما دخملی از ساعت 4 صبح زنگ بیدارباش رو ...
15 فروردين 1395

پایان هفت ماهگی

پنج شنه 29 بهمن 94، باهمدیگه رفتیم مرکز بهداشت واسه چکاپ هفت ماهگی شما. وزنت 9 کیلوگرم، قدت 70 سانتیمتر و دور سرت 43/5 سانتیمتر شده بود. نسبت به دفعه ی قبل نمودار رشدت رو به بالا رفته بود و این خیلی خوبه. جمعه 30م هم خونه مامان جون اینا بودیم که ناگهان شمای فسقلی برای برداشتن یکی از عروسکات سمتش شیرجه زدی و به اینصورت اولین سینه خیز درست و حسابیت رو رفتی. اینجوری پیش بری، ایشالا تا عید کارای زیادی رو میتونی انجام بدی... شیرین کاریها: 1- یادگرفتی وقتی کله‌م رو بهت خیلی نزدیک میکنم، با کله‌ت میزنی بهم. نمیدونم چه جوری یادگرفتی ولی یه روز اتفاقی کشفش کردم. 2- همیشه وقتی میخوابیدی تا صبح‌تو همون حالت باقی میموندی...
2 اسفند 1394

دوتا مهمون خوشگل داریم

بلههههههه دختر نازم روز دوشنبه 26 بهمن 94 دوتا دندون باهم درآورد. من زود به زود لثه ات رو چک میکردم ببینم دندونات پیدا هستن یا نه اما هیچی معلوم نبود. ظهر دیروز که داشتم ناهارت رو بهم میدادم متوجه هیچ صدایی نشدم. بابایی دیشب زودتر از همیشه اومد خونه. شما هم یه کم بی قراری کردی و منم شامت رو حاضر کردم و شروع کردم به دادنش که با اولین قاشق یه صدایی بلند شد. فکر کردم چیزی تو غذات بوده و سریع اومدم قاشق رو ازت بگیرم که دیدم دوباره وقتی قاشق رو گاز زدی همون صدا دراومد. باورم نمی شد. خداروشکر و گوش شیطون کر، بدون هیچ سختی و ناراحتی دوتا مروارید خوشگل تو فک پایین جوونه زده بودن. جیغ زدم و به رضا خبر دادم. وااای نمیدونی چه خبر شده بود تو خون...
27 بهمن 1394

جشن فجر 22 بهمن

بعد مدتها بالاخره تونستم یه پست رو تا داغه و از دهن نیفتاده، بنویسم. چهارشنبه 21 بهمن نوبت دوم آتلیه شما بود. با بابام رفتیم. به نظرم عکسات خیلی قشنگ شده. انشالله که همینطوره. عکسها دو هفته دیگه آماده میشن. هروقت عکسها رو گرفتم مفصل راجع بهشون توضیح میدم.                                        پنج شنبه 22 بهمن 94، من و بابایی از قبل تصمیم گرفتیم که در کنار هم برای اولین بار تو راهپیمایی شرکت کنیم. واسه من بیشتر جنبه ی پیاده روی و دور شدن از رخوت این مدته بود. زیاد اهل این حرفها نیستم یعنی تنبلیم میاد. اما هوای عااالی و بودن با رضا و ...
25 بهمن 1394

آلبوم نیم سالگی

عکسهای این مدت آپلود شد. برای دیدنشون لطفا ادامه مطلب رو ببینین... یه عکس جامونده از روزی که واکسن شش ماهگیت رو زدی. اینجا تازه از مرکز بهداشت برگشته بودیم.                  اصلا من قهرم!!                                     باباجون چه کلاه کاسکت باحالییییی دارییییی                وقتی سه تایی برای اولین بار رفتیم فروشگاه         &nb...
24 بهمن 1394