مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

گذار از مرحله وابستگی

1396/3/7 2:01
304 بازدید
اشتراک گذاری

سلام. بعد مدتها دوباره اومدم. انقدر اتفاقات جور و واجور افتاد تا من نتونم اونطور که میخوام به روز باشم. خوب خانواده ی ما داره مراحل سختی رو پیش رو میزاره. رضا دوباره یه پروژه تو شهرستان گرفت و از اسفندماه تو همدان مشغول شد. عید قرار بود چند روزه بیاد و برگرده اما به خاطر بارندگی های نوروزی، کارشون تا آخر 13 به در، کنسل شد و چهاردهم رفت. من اون مهمونی رو که قبلا حرفش رو زده بودم برای اقوام پدری گرفتم و چقدر هم خوب بود و  حسابی بهشون خوش گذشت. جوری که پسرعمه جان و همسرشون تصمیم گرفتن شب پیش ما بمونن. تا صبح ما خانومها کلی حرف زدیم و آقایون هم مردونه حالش رو بردن. صبح هم همگی باهم کله پاچه خوردیم. بعد از عید من و مایسا دست از پا درازتر برگشتیم خونه باباجون و سعی کردیم دلتنگی نکنیم. کم و بیش تلاش می کردم شیردهی مایسا رو کم کنم تا قبل از ماه رمضان مستقل بشه اما اصلا همکاری نمیکرد. هر وعده ای که نمیخورد تو وعده ی بعد جبران می کرد. غذاش کم شده بود و میخواست گرسنگیش رو با شیر خوردن جبران کنه که قطعا نمی شد. بخاطر همین چندبار مجبور می شدم ساعت یک نصفه شب براش غذا آماده کنم و بدم بخوره تا خوابش ببره. نمایشگاه کتاب اردیبهشت ماه همراه با دایی مجید اینا و خاله مرضیه رفتیم. به مایسا و حسنا بی اندازه خوش گذشت. کلی دنبال بازی کردن و خندیدن و کیف کردن. براش کلی کتاب خریدم که همه ش رو دوست داره. مدام یکیشون رو میاره و میگه "دِبا" یعنی کتاب برام بخون. دیگه تا حدودی به موضوع هر کتاب اشراف داره و قبل از اینکه من براش شروع به خوندن کنم، موضوعش رو به من یادآوری میکنه یا شعرش رو میخونه. زمانی که داداشم همسن مایسا بود براش چندتا کتاب بچه گانه خریده بودم و باهاش میخوندم. امسال خیلی اتفاقی دوتاش رو پیدا کردم و برای مایسا هم خریدم که عاشقشونه. "مامان بیا جیش دارم" و " مامان خوابم می آد". هردوتاش به موضوعات این روزهای مایسا مرتبطه واسه همین کاملا مفهومش رو درک میکنه. یه سری کتاب دیگه هم گرفتم با عنوان "می می نی" که 12 جلده و مشکلات مختلف بچه های تا سن سه یا چهارسال رو خیلی قشنگ با شعر توضیح داده و راه حل داده. اونا رو هم خیلی دوست داره و کتابش رو میاره و بهم میگه می می نی . خلاصه عاشق کتابه خداروشکر. اینش به من رفتهخندونکزیبا

تو همون ماه یه مهمونی دوستانه دادم و دوباره فسقلی ها به هم رسیده بودن. بحث به مشکلات کشیده شد و احساس میکنم به مهمونام زیاد خوش نگذشت. همه ش غم و غصه همدیگر رو خوردیم و مهمونی شادی نشد.غمناک

بعد از سه سال رکود، بالاخره برای کلاسهای طراحی نظام مهندسی ثبت نام کردم. یه روز در هفته س و تا مردادماه طول میکشه. امیدوارم از پسش بر بیام. ان شاالله.

چند روز پیش به سفارش بعضی از اقوام که میگفتن اگر تو تابستون و گرما بچه رو از شیر بگیری امکان داره اسهال و استفراغ بشه، از عطاری ماده ای به نام صبر زهر یا صبر زرد (نمیدونممتفکرسوال) گرفتم. یه تیکه سنگ سیاه مانند که خیلی خیلی تلخه. فقط میخواستم روزها رو حذف کنم. کمی با گوش پاک کن سر سینه مالیدم و تو اولین فرصتی که مایسا برای شیر بهم آویزون شده بود بهش شیر دادم. به محض اینکه سینه وارد دهنش شد، سرش رو عقب کشید و چهره ش بهم رفت. یه عق کوچیک زد و نمیتونست چطوری برام توصیفش کنه. گفت ترشه! منم جواب دادم نه، تلخه. دوباره امتحان کرد و بازم شوکه شد. (الهی بمیرم براشگریه) ازم آب خواست. اما چون از روی بی تجربگی مقدار زیادی آغشته کرده بودم، دهن بچه م از تلخی زیاد باز مونده بود. هرچی آب خورد، قند دادم، اسمارتیز دادم تا مگه تلخی از دهنش بره نشد.خطا چندساعت بعد دوباره شیر خواست. اما اینبار از اون یکی سینه.  قبلا کمی پاکش کرده بودم تا عذاب نکشه اما همچنان تلخ بود. دیگه هرکاری کردم لب نزد اما بی تاب خوردن شیر بود. تا شب دووم آورد. مامانم گفت یهو ازش نگیرم که مریض میشه. واسه همین خوب با آب و صابون شستمش. طفلکم انقدر ترسیده بود که هوار می کشید تا شیر نخوره. به زور داخل دهنش گذاشتم و به محض اولین تماس و شیرینی شیر، از هوش رفت. روزهای بعدی فقط با لفظ تلخه در طول روز نمیخورد اما همچنان وعده شب تا صبحش سرجاش بود و بیشتر هم میخورد. تا اینکه دیشب یعنی 5 خرداد 96، شب قبل از شروع ماه رمضان، دخترک از شیر گرفته شد. کمی صبر زهر یا هرچی!! و دیگه حتی بی تابی هم نکرد. شب اول خوابیدنش کمی طول کشید. هزار بار بهم یادآوری کرد که "می می تخله". یه قمقمه آب خورد و بیست بار چک کرد همه خواب باشن. نی نی هاش رو کنار خودش خوابوند، روشون پتو انداخت و پشه بند گذاشت. داستان خواست و بالاخره ساعت یک نصفه شب خوابش برد. تا صبح یکبار برای شیر بیدار شد اما به محض اینکه بهش گفتم می می تلخه، دوباره خوابید. درطول روز با لالایی میخوابه. امشب اما بعد از خوندن دو کتاب خیلی راحت خوابش برد. دخترکم واقعا مظلومه.

درمورد صحبتش، دیگه هزارماشالله همه چی رو میگه. چند روزه داره جمله استفاده میکنه. مثل:

باباجون اومد. آله (خاله) تو اتاق خوابه. دایی رفت. عَسَک (عروسک) افتاد. مامان بخواب. اونا (حسنا) بدو بیا و ....

بعضی مواقع به قدری شیرین میگه که همگی دسته جمعی با هم غش میکنیم. مثلا:

اصرار داشت چهارپایه زیر پاش بزاره و ظرفها رو بشوره. ساده ش یعنی میخواست آب بازی کنه و کلی شیر آب رو باز گذاشته بود. تمام التیماتوم ها هم بی فایده. بالاخره عصبی شدم و گفتم مایسا خانوم کافیه. بدون لحظه ای درنگ گفت: کافی نه!! خندهمردم براش. برای هر فعل منفی، بعد از فعل مثبت یه "نه" میاره.

یا بخاطر گرمی هوا در ورودی خونه مامانم اینا یه کم گیر داره. ایشون عادت داشتن به محض اینکه زنگ خونه خورده می شد، می دویدن و در رو باز میکردن. اما در اولین مواجهه با در گیر دار، گفت: "گُفله" تعجب به جز تلفظ ق که بعدا خیلی سریع تصحیح شد،کاملا درست تلفظ کرد. 

دایره لغات این روزهاش بعدا با تلگرام پست خواهد شدآرام

پسندها (2)

نظرات (0)