مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

واین چند روز...

1394/7/27 17:18
963 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دلبرکم،

ببخش اگه کم کار شدم و دیر به دیر برات مینویسم. این روزهای ما پر شده از عشق مادر و دختری. بهت نگاه میکنم، حرف میزنم، تو به من نگاه میکنی و کلی برام تعریف میکنی، گاهی درد و دل و شکایت میکنی. به همون زبون شیرین خودت و من عاشق اون لبای خوشگلتم که موقع حرف زدن غنچه شون میکنی و زبونی که صدای س رو نوک زبونی ادا میکنه. وقتایی میشه که با عشق بهت زل میزنم. فاصله صورتهامون کمتر از یه وجبه و توی چشمای درشتت که هنوز رنگ مشخصی ندارن، زل میزنم. تو هم زل میزنی و سعی میکنی چیزی بگی اما مثل من سکوت رو ترجیح میدی و فقط نگاه میکنی. خیلی زیباست. خیلیییییییییی بغل

تازگی ها دستت رو کشف کردی و کلی باهاش بازی میکنی و بهش نگاه میکنی. قبلنا بی اختیار تو دهنت میزاشتیش اما الان اول بهش نگاه میکنی، بعد با دست دیگه ات، دست راستت رو میگیری و با یه نشونه گیری نه چندان دقیق، پرتابش میکنی سمت دهنت. شستت رو از همه بیشتر دوست داری و جانشین خوبی برای پستونک از دست رفته ست. حداقل باعث میشه مدت طولانی سرت باهاش گرم باشه و بعضی اوقات با همون شست در دهان، خوابت میبره. عاشقتم دخترم...

یکشنبه 19 مهر 94، مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله ی من از حج واجب برگشتن. این که کی رفته بودن و من یادم رفته اون روز رو برات بنویسم، بیخیال شو که دیگه حوصله یادآوری ندارم تو این وقت تنگخندونک خداروشکر با اتفاقات وحشتناکی که متاسفانه امسال برای زائرین حج واجب افتاد و حدود 400 کشته ی ایرانی، این سه تن عزیز دل سالم برگشتن. چه اشکها که براشون نریختیم چون دو روز ازشون بیخبر بودیم. خلاصه کلی همه ذوق مرگ بودیم.

جمعه 24 مهر، اولین جمعه ماه محرم و برنامه مجمع جهانی حضرت علی اضعر بود. من از سالی که این برنامه راه افتاد، دلم میخواست یه روزی با دلبند خودم توش شرکت کنم و با حضرت رباب همدردی کنم. واسه همین امسال با اینکه همه گفتن سختته و بچت هنوز خیلی کوچیکه، اما بازم آماده برای رفتن بودم. به زندایی فرزانه هم گفتم و اونم پایه، با حسنا جون اومدن. صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدیم و تا بچه هارو آماده کنیم و شیر بدیم و عکس بگیریم شد ساعت 7 و نیم. دایی مجید ما رو برد مصلی تهران و رفت دانشگاه. من و شما و زندایی و حسنا و بچه به بغل و دوتا ساک بزرگ و یه پلاستیک پر از خوراکی و راه دراز پیاده روی تا شبستان. به نفس نفس و عرق افتادیم آخراش. بعدش صفهای طولانی ورود به فضای اصلی و جر و بحث بعضی خانومها برای گرفتن یه دست لباس علی اصغر بیشتردلخور . وارد که شدیم ته سالن یه جای خلوت نشستیم تا راحت باشیم، اما نزاشتن و بند و بساط رو جمع کردیم و اومدیم جلو نشستیم. خیلی خانوم بودین و جفتتون فقط خوابیده بودین. انقدر خوشگل شده بودین که دوتا عکاس از شما و حسنا عکس انداختن ولی وقتی چک کردم، تو سایتشون نبود سکوت.

شنبه 25 مهر، صبح باباجون اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامانی من. بعدش اومدیم خونه و برای تالار شب آماده شدیم. جالب اینجا بود که سومین ماهگرد شما هم بود. شب تو تالار، همش دست به دست می شدی و کلی اذیت شدی. از این مراسم، زیاد چیزی نفهمیدم از بس غر زدی و گریه کردی و آخر شب هم حسابی تمام لباس و کریرت رو از خجالت درآوردی و خرابکاری کردی. چون این هفته، دهه اول محرمه و بابارضا هرشب تا دیروقت هیئت میره، بعد مراسم اومدیم خونه باباجون اینا و کلا پلاس شدیم دوباره. دوروز هم دایی مجید اینا اومدن اونجا و همگی دور هم جمع بودیم. پنج شنبه 30 مهر با مامان جون و باباجون و زندایی و حسنا رفتیم خرید زمستونه. گرچه قیمت ها سرسام آور بود و چندتا تکه بیشتر نتونستیم خرید کنیم. من برای شما سه تا بادی 6 تا 9 ماه، یه سرهمی و یه سه تکه که حراج خورده بود و یه پیشبند ناز گرفتم. 

جمعه همزمان با 100مین روز تولد شما و روز تاسوعا بود. نمی شد برات کیک گرفت و در عوض روز عاشورا  شما رو بردم تا دسته عزاداری و خیمه آتش زدن ببینی. خیلی هم خانوم و گل بودی، کلا خوابیدی و هیچی ندیدیخندونک بعد مراسم هم بعد یک هفته به منزل برگشتیم. آخ که چقدر خونه به هم ریخته س. کلی کار دارم و شما هم مدام بی تابی میکنی. منم پررو پررو نشستم دارم خاطره مینویسم. فعلا تا جایی که یادم بود خاطره ها رو برات نوشتم. امیدوارم چیزی از قلم نیفتاده باشه. برم تا اشکت درنیومده. بغل

تو ادامه ی مطلب میتونی عکس ها رو ببینی...

مایسا و علاقه به خوردن خرسی جونش

 

صبح و خنده ی تو و دل بی تاب من...

 

دختر عمه و دختر دایی قبل از راهی شدن به مراسم شیرخوارگان حسینی 94

 

یه بار این یکی خوشحاله!

 

یه بار اون یکی خوشحاله!!

 

حضور در مراسم و خواب ناز حسنا خانوم

 

اینم مایسای ناز من و کنجکاویش

 

خوابالوها

 

پس کی میریم مامان؟!

من خسته شدم!

 

خوابش میاد...

 

سومین ماه حضورت هم مثل برق و باد گذشت. ماهگردت مبارک نفسممحبت

 

تازه شیر خوردم اما نمیدونم چرا انقدر گشنمه؟! فکر کنم انگشتمم خوشمزه باشه!

 

روز عاشورا 94 و قبل از مراسم آتش زدن خیمه ها

 

اینم همین امروز یعنی یکشنبه 3 آبان 94 و بعد از پروژه ی ناخن کوتاه کنی!!

 

پسندها (3)

نظرات (3)

نیلی
3 آبان 94 18:53
سلام کوچولوی زیبایی دارید خدا نگه داره براتون
مامان تازه کار
پاسخ
ممنونم،لطف دارین
مامان علی مردان
4 آبان 94 1:21
چقدر ماجرا خدا رو شکر سالم رسیدن. لباس ها هم مبارک دیگه دوتا دختر ناز شبیه هم نیستن چرا؟ قبول باشه عزاداری ها مایسا جان التماس دعا فرج
مامان تازه کار
پاسخ
ممنونم، اره قیافه هاشون تو یه مدت خاص شبیه هم بود و بعد دیگه زمین و آسمون شدناز شما هم همینطور
صبا
4 آبان 94 13:00
عزاداری هاتون قبول عزیزم چقد ناز شده تو لباس علی اصغر (ع) عزیززززم انشاالله تنش سلامت و بلا ازش دور باشه
مامان تازه کار
پاسخ
مرسی عزیزم، از شما هم همینطور