شیطنت بچه جونی
سلام خوجمل من،
الان ک دارم برات مینویسم، هفته ی 8 جنینی رو میگذرونی (بطور دقیق 7 هفته و 2 روز). البته جنین ک نه، اسم شما از الان به بعد بچه جونه. چون تماما شبیه انسان شدی. مبارکه عزیزم تو این هفته وزن شما 2 تا 4 گرم و قدت هم 3 الی 4 سانتیمتره یعنی اندازه ی یه توت فرنگی قرمز و آبدار (دهنم آب افتاد).
این اطلاعاتو گفتم تا بدونی هنوز خیلی کوچولویی و کلی جا داری واسه شیطون بازی اما مثل اینکه دوست داری از الان دست همه ی مارمولکای فامیلو از پشت ببندی و بشی سردسته. الهی قربون تو توت فرنگی باهوشم برم من بالاخره باید انگشت کوچیکت به خالت بره یا نه؟!!!
جریان از این قراره که، دیشب توی خواب ناز داشتم صفا میکردم که یهو دلم رفت رو ویبره. از خواب پریدم و کمی مکث کردم تا حواسم سرجاش بیاد و بفهمم چی شده. بببلللههه. شکمم ب طرز جالبی داشت تکون میخورد. حرکتش شبیه ضربان قلب اما با سرعت بالا بود. دستمو گذاشتم روی دلم و صبر کردم. پیش خودم گفتم خواب دیدم یا توهمه. اما نبود. واقعا حرکتش انقدر قوی بود که انگاری دستمو دقیقا گذاشتم روی قلب کوچولوت . این حالت باعث شد ضربان قلب خودمم بالا بره و احساس نفس تنگی بهم دست بده. چندتا نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به ناز کردنت. کم کم حرکات کندتر و کندتر شد. اما بازم طبق روال این چندشب، گرسنگی نذاشت دوباره بخوابم. کمی شیر و کلوچه خوردم تا بهتر شدم. گرچه کلوچه برام ضرر داشت اما ساعت 3 صبح کی حال داشت دنبال ی چیز بهتر باشه.خلااااااااصه، بعد سیر شدن، خیلی شیک و مجلسی آروم گرفتی و لالا کردی. منم تونستم یه استراحتی بکنم.
عزیزم اینارو مینویسم تا بعدا بخونم و همین لذتی رو شب قبل از حس کردنت چشیدم، بازم بچشم. دوست دارم ی عالمه، هرچی بگم باااااااازممم کمه