مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

سونوی آنومالی و آزمایش گلوکز

1393/12/26 12:55
279 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسکم، 

این روزها برام بیشتر از پیش عزیز و قشنگه. آخه دختر گلم تکوناش زیاد شده و مدام داره ورجه وورجه میکنه. یه لحظه هم آروم نداری شیطونک. خیلی حسش رو دوست دارم. شبا که همه جا ساکته، دستم رو روی شکمم میذارم تا حست کنم. اونوقته که میتونم لمست کنم و حساااابی کیف کنم.

دیروز یعنی 25 اسفند 93، وقت یه سری آزمایش خون از جمله آزمایش گلوکز و سونوی آنومالی داشتم. ساعت 10 صبح با خاله مرضیه رفتیم آزمایشگاه و بدون معطلی مرحله اول آزمایش رو دادم و محلول گلوکز رو که بیشتر شبیه آب پرتقال شیرین بود، سرکشیدم. برگشتیم خونه و یکساعت بعد همراه باباجون برای مرحله دوم آزمایش رفتم. 

وقت سونوگرافی، ساعت یک ربع به چهار بود که روز قبلش تماس گرفتن و گفتن به علت ازدحام مراجعین، نیم ساعت زودتر باید برم. منم با باباجون ساعت 3:10 اونجا بودیم. پارمیس رو یکی از دوستای خیییلییی خوب وبلاگت معرفی کرده بود. خاله زینب هم که دوست صمیمی مامان محسوب میشه، این هفته سونوی آنومالی و تعیین جنسیت داشت و باهم هماهنگ کردیم تا اونجا همدیگرو ببینیم. چون راهش از من دورتر بود، نیم ساعت دیرتر از ما رسیدن. با آقا بابک، شوهرش اومده بودن. چقققدر دلم براش تنگ شده بود. سونوگرافی خیییلییی شلوغ بود و حتی جا برای نشستن نبود و یه عده وایساده بودن. بی نظمی باعث شده بود که بعضی از مراجعین از ساعت 10 صبح اونجا باشن و هنوز هم نوبتشون نشده بود و مدام با دو خانمی که پشت کانتر پذیرش ایستاده بودن، دعوا و بحث می کردن. بیچاره پرسنل گیج و منگ شده بودن. منم وقتی دیدم ممکنه خیلی طول بکشه، به باباجون گفتم برگرده و من خودم با آژانس برمیگردم خونه.

خلاصه عزیز دلم، نوبت من ساعت 7:30 رسید. خیلی دلهره داشتم آخه خیلی ها که قبل من رفته بودن داخل، نشستن زیاد، باعث شده بود جنیناشون از حرکت بیفتن و مجبور شدن کلی راه برن و چیزای شیرین بخورن و بعد کلی معطلی دوباره برای سونو برن. تا اینکه رفتم داخل و خانم دکتر شروع کردن به گشتن. منم از روی مانیتور روبروم همه چی رو میدیدم. قربون اون دست و پای کوچولوت بشم که تند تند تکونشون میدادی. با اینکه مامانی انقدر نشسته بود و کمرش داشت سوراخ می شد اما شمای زلزله، بیخیال داشتی شیطنت میکردی. دوتا صحنه خیلی جالب بود و حتی خانم دکتر خسته روهم خندوند. یکی وقتی که دستت رو مشت کرده بودی و مرتب بالا و پایین می بردی و آخرسرهم گزاشتی زیر سرت. دقیقا حالتی که من خوابیده بودم تا شما رو بهتر بتونم ببینم. دومیش وقتی بود که ما فقط نیمرخ صورتت رو میتونستیم ببینیم اما یهوییی صورتت رو کامل برگردوندی سمت مانیتور. الهییییی فدات بشم ماااادر. خیلیی شیرین بودییی. دلم برای دیدن روی ماهت یه ذره شده. خاله زینب می گفت فکر کنم دخترت خیلی خوشگل باشه. منم گفتم ان شاالله. البته سالم بودنت فعلا از همه چی برام مهمتره گلکم. 

عکس دختر گلم تو هفته بیستم:

کار من نیم ساعت زودتر از خاله زینب تموم شد و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم و برگردم خونه. قرار شد نتیجه رو بهم پیامک بده. وقتی رسیدم خونه ساعت 9:30 شده بود و بلافاصله خاله خبر داد که نی نی ش دخملییییههههه. خیلییی خوشحال شدم. حالا دیگه من و خاله لیلا و خاله زینب که سه تا دوست صمیمی هستیم، هرسه دختر داریم و شما و لیانا و نی نی خاله زینبی، برای هم مثل خواهر میشین. ان شاالله. 

زیاد حرف زدم دخملی. منو ببخش. فقط همینو بگم که تو تمام زندگیم هستی. خیلییی دوست دارم.محبتبوس

پسندها (3)

نظرات (2)

مامانی علی(زینب)
28 اسفند 93 9:22
سلام خانومی اومدم بگم پیشاپیش عیدتون مبارک انشااله دختر گلت سالم و تپلی بی اد بغلت
مامان تازه کار
پاسخ
مرسی دوست جونی، عید شما و علی آقا و همسرتونم مبارک. ایشالا سال خوبی براتون باشه
mamani
29 اسفند 93 23:54
مونا جون سال نو مبارک. خیلی خوبه که چند تا دوست مثل خودت کنارت هست . مراقب دخملی ما باش
مامان تازه کار
پاسخ
فدامدای دوست جونم، سال نو‌ شماام مبارک. شماام مراقب گل پسری ما باشیااااا