مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

هفته ی شلوغ و پلوغ

1393/12/9 0:17
190 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخملکم،

خوبی عشقم؟ هفته ی 18م تو شکم مامانی داری حسابی شیطنت میکنیاااااا. ترکوندی این هفته رو از بس این ور و اونور غلت زدی و چرخیدی niniweblog.com اولش حس مبهمی بود و نمیدونستم اون تو چه خبره اما کم کم فهمیدم وروجکم به شیطنت افتاده. البته حرکتات زیاد منظم نیست. گاهی پشت سر هم  و گاهی هم هیچ اما به من خیلی انرژی میده وقتی میفهمم اون تو یه خبرای خیلی خوبی هست. راستش تا حالا حس خاصی به بارداری نداشتم اما الان وجودتو دارم کاملا حس میکنم و این برام دنیای خوشبختیه. وقتی به بابارضا گفتم که شما شروع به حرکت کردی بلافاصله دستشو گذاشت رو شکمم تا حست کنه اما بهش گفتم فعلا زوده و باید 2 ماه دیگه صبر کنه تا حرکاتتو از روی شکم حس کنه. ولی کلی بخاطرت ذوق زده شده هاااااا فسقلیniniweblog.com

                       niniweblog.com

جونم برات بگه از اتفاقات این هفته:

مامان جون به محض اینکه جنسیت شما خانوم گل رو فهمیدن تصمیم قطعی واسه خریدن سیسمونی گرفتن. از خیلی قبل برنامه ریزی کرده بود تا برای خریدای شما بره کشور ترکیه تا بتونه بهترینا رو برات بخره اما نمیدونست جنسیت چیه و این یه کم دودلش کرده بود. تا اینکه چهارشنبه که جواب تعیین جنسیت رو بهش گفتم، همون روز با یه آژانس مسافرتی هماهنگ کردن و واسه امشب یعنی جمعه شب ساعت 11، بلیط استانبول رزرو کردن و با بابایی جونم، مادام و موسیویی، رفتن مسافرت. الان که دارم مینویسم هنوز تو هواپیمان و نرسیدن. ایشالا به سلامت برن و برگردن و برای تو قشنگ ترینم، قشنگ ترین چیزا رو بیارن. الهی آمین

دیشب، یعنی پنج شنبه 7 اسفند 93، شما اولین عروسی زندگیتو رفتیniniweblog.com

عروسی دختر عمه ی من بود. عروسی خوبی بود، دستشون درد نکنه، ایشالا که خوشبخت بشن.  وقتی وارد سالن خانمها شدیم، شروع به احوالپرسی کردیم و همون موقع بود که تمام فامیل باباجونم فهمیدن من شما رو باردارم و یکی یکی می اومدن سر میز ما و احوال شما رو میپرسیدن. قبلا هم گفته بودم که شما جز اولین های فامیل هستی و جذابیت خاصی داری. مخصوصا این که من تو فامیل باباجونم، تو رده ی سنی خودم، تک دختر کل فامیل بودم و یه جورایی محبوبیت خاصی بین همه داشتم.  حالا هم همه از بارداریم کلی خوشحالن. 

دعا میکنم این 4 ماه و نیم باقیمانده رو به خوبی بگذرونیم. نمیدونی که چه نقشه هایی واست کشیدم. تا اون روز توام دعا کن تا همدیگرو با تمام سختیامون، راحت ملاقات کنیم و واسه هم مادر و دختر خوبی باشیم. دوست دارم ثمره ی عشقم. بابایی هم خیلی دوست داره.... محبتمحبت

 

پسندها (6)

نظرات (4)

مامی پدرام فینگیل
9 اسفند 93 1:08
پانیذ
9 اسفند 93 13:20
ان شاالله زود بیای و عکسای خرید های نی نی رو بذاری
مامانی علی(زینب)
10 اسفند 93 2:19
ای جون.منم شنیدم دختر زیاد این ور اون ور میره داخل شکم مامانش.مثل ماهی پیشاپیش مبارک ناز دختری باشه. راستی مگه استراحت مطلق نیستی؟پس چرا رفتی عروسی
مامان تازه کار
پاسخ
مرسی عزیزم، چرا ولی این عروسی رو نمیشد از دست بدم، درعوض به همسری قول دادم عید هیچ جا نرم
مامان سمیه
11 اسفند 93 13:17
اولین تکوناش خیلی خیلی لذت بخشه. هر چی هم بگذره تکوناش قوی تر میشه. الان یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگی من و همسرم وقتیه که دستمون رو میذاریم رو شکم و باهاش حرف میزنیم و اونم واکنش نشون میده به سلامتی این دوران رو بگذرونی عزیزم
مامان تازه کار
پاسخ
بی صبرانه منتظر رسیدن اون لحظه ام، مرسی ازت دوست جونی