چهارمین سالگرد ازدواج مامان و بابا مبارک
سلام چشم عسلی من،
خوبی دخترم؟ آخ که وقتی میگم دخترم، انگاری تو خوابم و هنوزم باورم نمیشه که دختردار شدم خدا حفظت کنه عشقم
راستی! دیروز چهارمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود
واسه سالگرد، انقدر برنامه ریزی کرده بووووددددم که نگووو. آخه امسال آخرین جشن سالگرد دو نفرمون بود و از سال بعد به امید خدا شماجونم هم حضور داری. اما یهویی متوجه شدم دقیقا مصادف شده با شهادت حضرت فاطمه و کلا بیخیال شدم. اشکال نداره ایشالا سال دیگه.
دیشب بابارضا اومد خونه مامان جون اینا و برام دو شاخه گل رز آورد اصلا انتظارشو نداشتم با اینهمه مشغله فکری یادش مونده باشه. دست گلش درد نکنه. بابا رضاست دیگه متخصص سورپرایز کردن من
اینم سورپرایز من واسه بابا رضا:
صبح و طلوع شعر و غزل، ناشتای تو
یعنی سلام، زنده شدم با دعای تو...
یعنی دوباره با تو من از خواب می پرم
با موج های ملتهب خنده های تو...
حس میکنم که جنبش رگها و قلب من
تنطیم می شوند به آهنگ پای تو...
یعنی که رگ رگ تن من شوق می شود
یعنی که تنگ می شود این دل برای تو...
احساس میکنم که تو من می شوی و من
یک لحظه خواستم که بیایم به جای تو...
یک لحظه من به خوبی تو باشم و دلم
یک لحظه! یک دقیقه! شود آشنای تو...
تازه سلام اول این قصه می رسد
پر می شود تمام من از ماجرای تو...
گنجشک می شوی و قناری نغمه خوان
در گوش من ترنم نرم صدای تو...
تو خوبی، آنقدر که هوا خوب می شود
اصلا هوای من خوب شده از هوای تو...
خورشید هم به قدر تو جذاب و خوب نیست
گل، سعی می کند که درآرد ادای تو...
اصلا خودت بگو که چه کردی که ساختت
این سان لطیف و پاک و معطر خدای تو؟
خوابم گرفته با تغزل آرام در صدات
آرام می شود دوباره این دل از لای لای تو...
صبحانه حاضرست، بفرما غزل بنوش
طعم بهشت می دهد امروز چای تو...
برنامه چیست؟ زل زدن محض در نگات
اکران ماندگار تو و سینمای تو...
حالا منم و لطف تو هر لحظه بیشتر
هی سوء استفاده شد از این حیای تو...
من چیزهای خوب زیادی نداشتم
می فهمم آخر ارزش و قدر و بهای تو...
می فهمم اینکه نوری و آب و درخت و ...آه
می دانم اینکه در جهان نیست تای تو...
می دانم اینکه جهان، تلخ و شور و سرد
سنگ و سیاه و سخت تمامش، سوای تو...
من بیست و هشت سال خودم را نوشته ام
میریزم این تمام خودم را به پای تو...
اصلا برای چیست من اینقدر حرف ... حرف ... حرف
اصلا تمام زندگی من فدای تو...